خاطراتی از شهید شعبانعلی نژادفلاح از زبان پدر
۱- چهار شهید در یک خانواده
«شعبانعلی نژاد فلاح» چهارمین شهید این خانواده است. سه برادر دیگرش، قبل از او شهید شدند.
اولین فرزند شهید من، شهید« اسد الله نژاد فلاح» بود که در سال ۱۳۵۹، که هنوز در جنوب کشور جنگ برما تحمیل نشده بود و منافقین در غرب کشور به ما حمله کرده بودند او به آن مناطق رفت. البته بعد از گذراندن آموزش های متعددی که «سرلشگر رضایی» درآن زمان به آنها تعلیم داده بود، از طرف ارگان بسیج به غرب کشور عازم شد و در آن جا به شهادت رسید. امیدوارم که خداوند سبحان تمام شهدا را و شهدای این خانواده را با شهید اسلام حضرت علی بن ابیطالب(ع) و اولادش مشهور بفرماید. ان شا الله.
دومین فرزند شهیدم، «رضا نژاد فلاح» دارای همسر و فرزند بود که در اسفند ماه سال۱۳۶۰، عازم جبهه شد. او معلم بود و در اینجا کلاس داشت ما هرچه گفتیم که ایشان نرود، بماند تا اینکه امتحانات دانش آموزانش تمام شود او خیلی عجله داشت و گفت: “«حاج آقا» من از بچه ها امتحان گرفتم و با رئیس آموزش و پرورش هم جلسه گذاشتم و صحبت کردم اگر من ان شاءالله برای سیزده روز بعد از عید آمدم، که می روم سرکلاس؛ اگر نیامدم از رئیس آموزش و پرورش خواستم که معلم بفرستد تا نگذارد بچه ها بدون معلم بمانند” او در «عملیات فتح المبین» در «دشت عباس» شمال فکه شرکت داشت و در آن جا به شهادت رسید. امیدوارم که خداوند سبحان او را با تمام شهدای ابا عبدالله حسین مشهور بفرماید.
اما سومین شهید، پسربزرگ بنده بود که محافظ امام جمعه بود. درسال ۶۳، سمیناری در زمان ریاست جمهوری آیت الله خامنه ای در تهران بود که کل ائمه جمعه کشور و ائمه جمعه هفتاد کشور خارجی شرکت داشتند و مهمان بودند. ایشان را هم در آنجا ترور کردند.
۲- من اینجا می مانم!
همه ی فرزندانم از بچگی واجبات را انجام می دادند. شعبانعلی از هشت سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت و برای قرآن خواندن به مکتب می رفت. او از سال ۱۳۵۷، به طور داوطلبانه وارد سپاه شهرستان کرج شد و پیش از این که وارد سپاه شود دو دیپلم ریاضی و تجربی هم داشت. پیش از انقلاب، قصد داشت برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی به خارج از کشور برود. جنگ تحمیلی که شروع شد، منصرف شد و وارد سپاه شد.
۳- ان شاالله شهید شدنت نزدیک است!
در غرب کشور نا امنی بود. مدت پنج تا شش ماه ایشان داروهایی در تهران و کرج تهیه می کرد و به کردستان برای تبلیغات می رفت، از طرف ناحیه علمای قم بود یا کرج، نمی دانم… به بنده هم چیزی نمی گفت. تا زمانی که وارد سپاه شد بعد از دوران آموزشی سپاه او مسئولیت بهداری سپاه کرج و حومه کرج را به عهده گرفت. در سال ۱۳۶۰، ازدواج کرد و حالا دارای دو فرزند است. او از اول جنگ تا آخر جنگ در این هشت سال همیشه در جبهه و جنگ بود و همیشه رفت و آمد می کرد و ماموریت داشت. برای این که جبهه همیشه پزشک لازم داشت. تا این که یک شب ما در همین محل بودیم او با همسر و فرزندانش آمدند خانه ما و به مادرش شکایت کرد و گفت: “مادر مگر این شیری که شما به ما دادید با بقیه برادرهایم فرقی داشت؟!” مادرش ناراحت شد وگفت: “نه فرزندم چه فرقی داشت؟” او گفت: “مادر منظور من این است که در موقع شیر دادن به آنها طوری برخورد می کردی مثلا با وضو بودی و برای من بدون وضو شیرمی دادی؟” گفت: “نه فرزندم برای همه شما با وضو شیرمی دادم. این نانی را هم که پدر شما بدست آورده حلال بوده است.” گفت: “آخر برادر هایم هر کدام بار اول که به جبهه رفتند، به شهادت رسیدند. من آرزو دارم… من الان نزدیک به هشت سال است که همیشه در جبهه ها برای شناسایی توی جزیره بودم ولی هنوز قسمتم نشده…”
مادرش گفت: “ان شاالله تعالی که تو شهید نمی شوی… همین سه تا که شهید شدند برای ما کافی است…” شعبانعلی ناراحت شد و گفت:” چرا می گویی ان شاءالله” مادرش گفت: “هر چیزی خدا بخواهد اتفاق می افتد.” بعد او گفت: “مادر تا به حال که برادرهایم را خواب می دیدم می گفتم که من هم شهید می شوم! به من جواب نمی دادند ولی چند روز پیش برادرم رضا را خواب دیدم خیلی خوشحال شدم. گفتم: “کی می شود من هم شهید شوم وخدمت شما برسم؟” گفت: “ان شاءالله شهید شدنت نزدیک است…”
چند روز بعد او در عملیات کربلای۴ شرکت کرد و در همان عملیات به درجه ی رفیع شهادت رسید.
۴- شاگرد ممتاز
شعبانعلی چهارمین فرزند خانواده بود. مادرش از او حتی پیش از تولد خیلی راضی بود. می گفت: “من از این بچه هیچ گونه ناراحتی ندیدم…”
قبل از اینکه شعبانعلی به مدرسه برود او را به مکتب قرآن جهت تعلیم قرآن فرستادم و بعد که سنش به حد نصاب رسید و هفت سالش شد به مدرسه رفت. از اول به قول معلم هایش شاگرد ممتاز بود. همه از او راضی بودند. هم از درسش و هم از اخلاق و رفتارش.
آن موقع معلم ها مثل حالا نبود که درس را روی تخته سیاه بنویسند و بچه ها را تعلیم دهند. شعبانعلی ظاهراْ نتوانسته بود یکی از سوال های معلم را درست جواب دهد، معلمش بنده خدا می خواست با چوب حرکتها را نشان دهد، چوب به سر شعبانعلی خورده بود. خون از سر این بچه به سقف مکتب خانه زده بود. ما هم خانه مان نزدیک مکتب خانه بود. معلم یکی از شاگردانش را دنبال ما فرستاد. من رفتم. معلم گفت: “ببخشید این بچه این طور شده…” گفتم: “مسئله ای نیست.” گفت: “نه! خوب خطردارد.” معلم دستش را گذاشته بود روی سرشعبانعلی دستش راکه برداشت دیدم خون بیرون می زند. دستمال تو جیبم بود روی سرش بستم و به خانه بردم و مادرش پشم گوسفند روی سرش گذاشت. خون بند آمد بعد از چند دقیقه من این را باز سر کلاس بردم. دیدم معلمش خیلی ناراحتی می کند. گفتم: “مسئله ای نیست شما که عمداْ این کار را نکردید…”
۵- سخت کوش
شعبانعلی از همان هشت سالگی روزها به من در کار کشاورزی کمک می کرد. باغمان تا خانه نزدیک ۱۵کیلومتر فاصله داشت داشت… شب ها یکی از چراغهای گازی را بر می داشت و می رفت. یک شب او را دنبال کردم تا ببینم این وقت شب کجا می رود؟! دنبالش کردم دیدم با یکی از همکلاسی هایش می رفتند توی یک اتاقکی آنجا با هم درس می خواندند.
او با برادرهایش همگی اهل مطالعه بودند یکی از روزهای سال ۱۳۵۶ بود که با برادرها و دوستانش در اتاق را بسته بودند و صحبت می کردند. من بعد از مدتی وارد اتاق شدم و دیدم در همان حال به خواب رفته اند. دیدم کتابی آن جاست کتاب را برداشتم مطالعه کردم. کتاب درباره انقلاب الجزایر بود.
۶- دعوتِ معلم
بچه ها روزهای جمعه در کارهای کشاورزی بیشتر به ما کمک می کردند. یک روز جمعه آمد و گفت: “حاج آقا یک تومان به من بده می خواهم به هشتگرد بروم” چون آن زمان در روستا دبیرستان نبود به هشتگرد می رفتند و در آنجا تحصیل می کردند. گفتم: “برای چه؟ امروز جمعه است مدرسه تعطیل است…”
گفت:” ما یک معلمی داریم که معلم دینی ما است. ما را امروز به خانه اش دعوت کرده است می خواهد با ما صحبت کند.” من یک تومان را دادم او رفت و غروب برگشت. وقتی آمد به او گفتم: “کجا بودید و کجا رفتید؟” گفت: “از کلاس ما معلم ده نفر را انتخاب کرد و گفت فردا بیایید خانه ما ظهر هم مهمان من هستید. ما هم رفتیم. معلم درباره تبعید حضرت امام خمینی (ره) در منزلش برای ما صحبت کرد و به ما هشدار داد که رهبرما در نجف اشرف هستند و گفت برای این که توی کلاس نمی تواند این حرفها را بزند و ما را می شناسد و می داند پدرهایمان مذهبی هستند به خاطر همین ما را به خانه اش دعوت کرده است.”
۷- هوا خوب است!
با برادرانش خیلی صمیمی بود. هرکاری که به او می گفتم بین برادر هایش تقسیم می کرد. خودش هم خیلی فعال بود، با این وجود نسبت به برادرهایش بعضی چیزها را خیلی ملاحظه می کرد. شب ها درس هایش را انجام می داد حتی به درس های خواهرانش می رسید. ساکت و آرام بود. بعضی اوقات که می دید من پول ندارم، برای رفتن به مدرسه مسیر را از روستای خور تا هشتگرد پیاده می رفت. وقتی بچه ها به او می گفتند چرا پیاده آمدی، نمی گفت پول ندارم، می گفت؛ هوا خوب است! برای هواخوری پیاده می روم!
۸- آن چه خوبان همه دارند تو یک جا داری!
هیچ وقت به دیگران دستور نمی داد و همه کارهایش را خودش انجام می داد. وارد دبیرستان که شد، خودش را یک مرد کامل می دانست، ولی هرکاری که می خواست انجام دهد از ما اجازه می گرفت. دیپلمش را که گرفت خیلی تلاش کرد که به خارج از کشور برود و تحصیلش را ادامه بدهد. می خواست رشته پزشکی بخواند چون به پزشکی خیلی علاقه داشت. آن موقع ما هم وضع مالی خوبی نداشتیم و شرایط ایجاب نمی کرد که او را به خارج بفرستیم. اهل مطالعه بود. کتاب های تاریخی و نهج البلاغه را زیاد می خواند. وقتی برای نماز جماعت به مسجد می رفتیم، قرآن هایی را بر می داشت و می خواند، که معنادار بودند. همواره در جلسات قرآن و مجالس مذهبی هم شرکت می کرد. شعبانعلی در خانواده ما، از همه بیشتر احساس مسئولیت می کرد، با این حال خودش را از همه کوچکتر می دانست. با من و مادرش و با کل فامیل متواضع بود. وقتی رفت جنگ و وارد سپاه شد نسبت به همه احساس مسئولیت می کرد. وقتی از جبهه می آمد، به مردم روستا و فامیل وکسانی که بی سرپرست بودند سرکشی می کرد. تا حدی که وقتی به شهادت رسید، خویشاوندان و دوستان بیشتر از من که پدرش بودم، ناراحت بودند.
۹- به فکرِ دیگران
همیشه با علما رفت و آمد داشت و مشورت می کرد. در کرج با مرحوم شریفی که امام جمعه کرج بود یا علمای دیگرخیلی انس داشت. همان موقع که برای تبلیغات به کردستان می رفت و هنوز جنگ شروع نشده بود، من به او گفتم: “شعبانعلی شما مثل این که به فکر زندگی نیستی؟” گفت: “چطور مگه! من که مزاحم شما نیستم؟” گفتم: “نه… شما باید به ما کمک کنید به خاطر مزاحمت نیست…” گفت: “مثلاْ چه کار کنم؟” گفتم: “به فکر خودت باش تا ما زنده هستیم ازدواج کن، ما هم برایت عروسی بگیریم… صاحب زندگی باش…” گفت: “حالا وقت زیاد است…” چند بار به کردستان رفت و برگشت. گفتم: “بابا جان! دیگر بس است نرو…” ایشان با ناراحتی به من گفت: ” یعنی شما از این که من کارخیر انجام می دهم ناراحتی هستی؟!” گفتم: “نه… من می گویم به فکر خودت هم باش…. بالاخره جوان هستی…”
ولی او همیشه دلش برای مردم می تپید.
۱۰- شهادت
من خودم دو بار با شعبانعلی درجبهه بودم و در عملیات ها شرکت کردم. یک دفعه که ما از یک خانواده، پنج نفر در جبهه بودیم، او عازم خط مقدم می شود. در خط مقدمِ آنها یک اورژانس سرکشی می کرد. فرمانده شان سردار «شهید حاج احمد آجرلو» بود. من از قول هم رزمانش عرض می کنم، آقای آجرلو به همسنگرهایش می گوید: “به نژاد فلاح بگویید همان جا در اورژانس باشد، جلو نیاید.” خودش به خط می رود. همرزمانش به «شعبانعلی» می گویند که شما این جا باشید و جلو نروید. او می گوید:” برای چه ؟” می گویند ما نمی دانیم از بالا به ما دستور دادند که شما باید این جا باشید. بعد که متوجه می شود که این حرف «حاج احمد آجرلو» است. می گوید: “فهمیدم…حاجی گفته باشد مسئله ای نیست.” همان جا می ماند. ظاهرا آستین هایش را بالا می زند و جوراب هایش را درمی آورد که وضو بگیرد. در حال گرفتن وضو بود که خمپاره مستقیم به او می خورد و همان جا به شهادت می رسد. سرش را که ما زیارت کردیم سالم بود… ظاهراْ ترکش به قلبش خورده بود… پیکرش را که آوردند تشییع از طرف کرج و ازطرف فرمانداری و نیروی انتظامی انجام گرفت. بعد از این که او را از کرج آوردند، در هشتگرد هم تشییع شد و بعد به روستای خودمان آوردند. وقتی که می خواستند او را در قبر بگذارند مادرش جلوآمد و گفت: “من باید اسلحه بچه ام را خودم به دست بگیرم…”
به نقل از پدر شهید
پرونده فرهنگی شهدا، اداره اسناد انتشارات، هنری