شهید عباس افشار رضایی

نام : عباس

نام خانوادگی : افشار رضایی

نام مادر : نساء

نام پدر : 

تاریخ تولد : ۱۳۴۸/۱۰/۳۰

محل تولد : کرج

وضعیت تاهل : مجرد

میزان تحصیلات : سیکل (رشته انسانی)

سن : ۱۸ سال

تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۴/۱۴

محل شهادت : ماووت – دوقلو

عملیات : تکمیلی نصر ۴

گردان : حضرت علی اکبر علیه السلام

یگان خدمتی : لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام

مسئولیت شهید : بیسیمچی

مزار: بدون مزار – جاویدالاثر

  • بسیار خوش‌رو بود و همیشه لبخند بر لب داشت.
  • به ماشین و بخصوص کامیون علاقه مند بود.
  • همراه پدر که کمک های مردمی ‌را به جبهه می‌برد، به اهواز و خرمشهر و آبادان می‌رفت.
زندگی‌نامه

عباس افشار رضایی سی ام دیماه ۱۳۴۸، در کرج دیده به جهان گشود و در خانواده‌ای مذهبی و مقید به آئین‌های دینی کنار دیگر برادران و خواهران خویش به نحو احسن تربیت شد.

دوره اول و دوم ابتدایی را در مدرسه ابتدائی «بیات» و سوم و چهارم و پنجم ابتدایی را در مدرسه ابتدائی «ابومسلم» واقع در کرج مشغول به تحصیل شد. دوران ابتدائی او مصادف با سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ بود. سه سال دوره راهنمائی را در مدرسه «استقلال» کرج به پایان رساند و تا کلاس اول دوره دبیرستان به تحصیل ادامه داد.

عباس دارای اخلاقی حسنه بود و معتقد به اصول دینی. فردی بود ساکت و آرام و مظلوم که اغلب اوقات خویش را با تفکر در مسایل مختلف می‌گذارنید. تا جائی که برایش مقدور بود به ضعیف‌تر از خود نیز توجه کرده و دست بیچارگان و از کار افتادگان را می‌گرفت و حداقل مرهمی بر زخمهای آنها بود.

در زمان اوج گیری جریانات علیه نظام ستم شاهی، همواره در تظاهراتهای انقلابی شرکت کرده و در منزل به همراه دوستانش مواد منفجره و کوکتل مولوتف درست می‌کرد.

هنگامی که پا به دوران نوجوانی گذاشت در مسجد اعظم کرج که پایگاه بسیج بود ثبت نام کرده و در آنجا علاوه بر فعالیتهای انقلابی، آموزش نظامی نیز می‌دید و تمرینات زیادی داشت.

وی سرانجام از سپاه کرج به جبهه اعزام شد و در «عملیات نصر» رشادت ها و دلاورمردیهایی به منصه ظهور رساند و  در چهاردهم فروردین ماه ۱۳۶۶، در منطقه عملیاتی «شمال عراق» به شهادت رسید.

پیکر پاکش هرگز بازنگشت و نام وی جزء جاویدالاثران به ثبت رسید.

پسرعموی ایشان (حسین افشار) نیز از همرزمان گردان علی اکبر – لشکر ۱۰ سیدالشهداست.

وصیت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

بارخدایا تو آگاهی که تلاش و پیکار ما از آن جهت نیست که به جایگاه و قـدرتی برسیم و یا چیزی از کالای بی‌ارج دنیا را به چنگ آوریم، بلکه از آن جهت است که نشانه ها و پرچم های دین تو را برافرازیم و در شهرهای تو شایستگی را پدید آوریم تا بندگان محــروم و ستمدیده تو امان یابند و ستمگران به کیفر.

من؛ این بنده حقیر و کوچک تو، ای خدای بزرگ خوشحالم که جان بی ارزش خود را نثار قرآن میکنم و افتخار میکنم که در این راه به شهادت میرسم و اما شما ای منافقین از خدا بی خبر که پس از پیروزی انقلاب اسم و شهرت و نام سازمان را بـه عنوان شخصیت و مقام به خود می چسبانید، از شما می پرسم آیا برای رضای خدا یک شب و یا حتــى یک ساعت برای این ملت محروم و ستمدیده پاسداری داده اید؟

به عنوان یک برادر دلم می سوزد برای عده ای از جوانهای پاک و ساده که منافقین از خدای بی خبر آنان را منحرف کرده اند. برادر و خواهر مسلمان چقدر میخواهید در این گمراهی بمانید؟ تا کی میخواهید کورکورانه از این خدا بی خبران که خون مردم مظلوم را بدون دلیل برزمین می ریزند اطاعت کنید؟

و شما ای مردم، امروز باید امام خود را بشناسید چون میخواهند روحانیت مبارز متعهد را از بین ببرند و باز مثل رضاخان بر مردم حـاکم بـاشند. و هرکـس را دیدند با مجلس شورای اسلامی و با روحانیت مبارز و اصیل و به قول امام عزیزمان با روحانیت مبارز و خوب کار دارند و مخالفت میکنند، با هر وسیله که می توانید جلویـشـان را بگیرید

و شما ای بسیجیان، ای آیه های قرآن، ای وارثان خون حسین(علیه السلام)، شهیدان جبهه و مظلومان شهر، قدر خود و رهبر عزیز را بدانیـد و از خدمت به قرآن و اسلام و محرومین تا آخرین قطره های خون خود دریغ ننمایید و در مقابل سختیها همچون کوهی استوار مقاومت کنید و بدانید کـه ابا عبدالله در روز قیامت شفیع و فریادرس شماست.

و اما شما ای پدر و مادر عزیز و گرامی، از این کـه عمری برای ما زحمت کشیده و شب را به صبح رسانیده اید تشکر و قدردانی میکنم. شمـا عمری در تربیت و رشدم کوشیدید. خوشحال باشید فرزندی تربیت کردید که در پایان عمرش در راه خدا به حمایت خدا و در سرکوبی قدرتها و قانونهای غیر خدایی قدم به میـدان نبرد گذاشتـه و تنها سرمایه اش که جان میباشد کف دستش گذاشته، چون مشتری این میدان خداست

و از شما میخواهم برادرانم را در جهت راهی که میرفته ام تربیت نمائید و هرگز ناراحتی به خود راه مدهید. پدران و مادران دیگران را تشویق کنید که فرزندانشان را از سقوط در منجلاب گناه نجات دهند و به راه خـدا که راه نجات است هدایت کنند.

و از شما پدر و مادر عزیزم میخواهم که دست از امام عزیز و یاران امام برندارید. همیشه در صحنه باشید. ان‌شاءالله خداوند به شما صبر و اجر عظیمی عنایت بفرماید و امیدوارم که گناهان مرا ببخشید و مرا حلال کنید.

برادرانم، امیدوارم که در آینده یک رزمنده خوب سرباز لایقی برای حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید. ان‌شاءالله که درتمام کارهایتان موفق باشید و برادر خود را حلال کنید.

و شما خواهر عزیزم از این که در این مدت نتوانستم کار خوبی و حق برادری را ادا کنم، شرمنده ام. امیدوارم که همیشه راه زینبی داشته باشی و از این راه خسته نشوی و سعی کنی همیشه در زندگی روی پای خود بایستی و از خدا یاری بخواهی و در زندگی همچون زینب کاری زینبی کنی و ادامه دهنده راه میهن باشی و تنها خواهش من از شما این است که حجاب اسلامی را کاملا رعایت کنی، همچون که کرده ای و در آخر می گویم که این برادر کوچک و حقیر خود را هم حلال کرده باشی.

از طرف من از کلیه فامیلها و آشنایان و دوستان بسیجی مخصوصا از علی معصومی و حیدر طرفه و بچه های محل خداحافظی کنید و حلالیت بطلبید و اگر جنازه ام آمد مرا در گلزار امامزاده محمد دفن کنید. اگر شد می خواهم در کنار قبر سید حمید دهقانی مرا دفن کنید. خیلی خیلی متشکرم.

بار دیگر از شما پدر و مادر و برادران و خواهرم میخواهم که مرا ببخشید و حلال کنید.

عباس افشار

ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم

گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم

دنیا اگر از یزید پر گردد

ما پشت به سالار شهیدان نکنیم

ما در ره دوست جز سر و تن ندهیم

در بستر ناز میل مردن نکنیم

ما پیرو مصطفی لشگر شکنیم

در معرکه ها پشت به دشمن نکنیم

خاطرات
  • به روایت مادر شهید

    بچه با فکری بود. زیاد به درس علاقه‌مند نبود، اما اگر اراده می‌کرد کتابی را بخواند، ۲۴ ساعته تمامش می‌کرد.

    به ماشین و بخصوص کامیون خیلی علاقه داشت. دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که کامیون عمویش را گازوئیل می‌زد. گاهی وقت‌ها هم در مغازه عمویش کار می‌کرد. گاهی هم همراه من به محل کارم می‌آمد و با اشتیاق طرز کار ماشین‌آلات مختلف را یاد می‌گرفت و آنها را راه می‌انداخت.

    جنگ که شروع شد، بسیج شد خانۀ دومش. حتی شبها هم اکثرا در بسیج می‌ماند. از سال ۱۳۶۱ هم من که کمک های مردمی را به جبهه می‌بردم، همراهم می‌آمد.

    بسیار خوش رو بود و همیشه لبخند به لب داشت.

    #آرشیو_گردان_حضرت_علی_اکبر(ع)

  • پسر به روایتِ پدر

بچه با فکری بود. زیاد به درس علاقه‌مند نبود، اما اگر اراده می‌کرد کتابی را بخواند، ۲۴ ساعته تمامش می‌کرد.

به ماشین و بخصوص کامیون خیلی علاقه داشت. دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که کامیون عمویش را گازوئیل می‌زد. گاهی وقت‌ها هم در مغازه عمویش کار می‌کرد. گاهی هم همراه من به محل کارم می‌آمد و با اشتیاق طرز کار ماشین‌آلات مختلف را یاد می‌گرفت و آنها را راه می‌انداخت.

جنگ که شروع شد، بسیج شد خانۀ دومش. حتی شبها هم اکثرا در بسیج می‌ماند. از سال ۱۳۶۱ هم من که کمک های مردمی را به جبهه می‌بردم، همراهم می‌آمد.

بسیار خوش رو بود و همیشه لبخند به لب داشت.

  • آن روز…

    به روایتِ پدر شهید

    سال ۱۳۶۶ بود و من طبق معمول همیشه سر کارم بودم. آن روز نمی دانم چه شد که یک حسی مرا از محل کارم بیرون کشید. بی‌اختیار راه مغازه برادرم را پیش گرفتم که دیدم پسرم هم آنجاست و دارد با چند نفر روبوسی می‌کند.

    پرسیدم: چی شده؟

    برادرم گفت: مگر نمی دانی؟! عباس دارد می‌رود جبهه

    با تعجب گفتم: تا دیشب در خانه حرفی نزدی!

    عباس جلو آمد و صورتم را بوسید. چهره‌اش نور خاصی داشت. هیچوقت آن حالت چهره‌اش فراموشم نمی‌شود.

    چیزی نگذشت که خبر آمد عباس شهید شد و پیکرش هم در منطقه ماند…

    #گنجینه_ل۱۰

  • خداحافظی در خواب

    مهدی زادسر (همرزم شهید)

    عباس عشق فراوانی به شهید و شهادت داشت. هر زمان که حرف از شهادت می‌شد، برق شوق در چشمانش می‌درخشید.

    بعد از شهادتش چندین‌بار به خوابم آمد و هر بار خندان، با حالتی عرفانی، بی‌آنکه کلامی بگوید، از من خداحافظی کرد…

نمایه محتوا : آرشیو گردان علی اکبر (ع)، گنجینه ل۱۰ / تولید

گالری تصاویر

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search