شهید عبدالله قره تگینی

نام: عبدالله

نام خانوادگی: قره تگینی

نام مادر: صدیقه

نام پدر: ولی محمد

تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۱۱/۱ یا ۱۳۳۸/۱۲/۲

محل تولد: تهران

وضعیت تاهل: متاهل

میزان تحصیلات: پنجم ابتدایی

سن: ۲۴ سال

تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱/۲۵

محل شهادت: شرهانی (ابوقریب)

عملیات: والفجر۲

گردان: حضرت قاسم

یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه‌السلام

مسئولیت: فرمانده گردان

مزار: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۲۸، ردیف۸۷، شماره۱۵

  • در کودکی بسیار پر جنب و جوش بود و شیطنت های خاص کودکی را داشت
  • در تظاهرات ضدشاهنشاهی، روز ۱۷ شهریور، تیر به پایش اصابت کرد و مدتی بازداشت شد.
  • نوزاد چهل روزه خود را ندید و تنها تصویر و توصیفش را ازطریق نامه دریافت کرد.
زندگی‌نامه

شهید عبدالله قره‌تگینی در اولین روز از دومین ماه زمستان ۱۳۳۸ در خانواده‌ای پرجمعیت متولد شد. او که فرزند ششم خانواده بود چهار خواهر و دو برادر داشت. پدرش از راه کارگری امرار معاش می‌کرد.

عبدالله پس از اینکه درسش را در مقطع پنجم به پایان رساند، میز و نیمکت مدرسه را رها کرد و برای اینکه کمک خرج خانواده‌اش باشد به یادگیری حرفه‌ای برای کسب درآمد پرداخت و وارد بازار کار شد.
او از حکومت طاغوت بیزار بود به همین دلیل هرکاری از دستش بر می‌آمد در جهت سرنگونی رژیم باطل انجام می‌داد. در روز ۱۷ شهریور که به جمعه‌ی خونین معروف شد، هنگام تظاهرات در میدان ژاله میان مردم بود که تیر به پایش اصابت کرد و مدتی هم بازداشت شد.
او در سال ۵۹ فعالیت‌های متفاوتی را تجربه کرد. چند وقتی را در صداوسیما، مدتی در مجلس شورای اسلامی و نهایتا به عنوان محافظ بیت رهبری مشغول به کار بود و با افروخته شدن اولین شعله‌های جنگ وظیفه‌ی خود دید که تمام قد ایستادگی کند. بنابراین به جبهه رفت و مشغول دفاع از دین و میهن شد.
او حتی نوزاد چهل‌روزه‌ی خود را از طریق عکس دید و تنها در نامه‌هایی که به دستش می‌رسید در وصف او چیزهایی خوانده بود. سرانجام روز ۲۵ فروردین سال ۶۲ در عملیات والفجر۲ به ضرب ترکش خمپاره دعوت حق را لبیک گفت و به درجه‌ی شهادت نائل شد.

خاطره
  • ماشین سبز و قرمز

به روایت خواهر شهید:

برای ماشین ثبت‌نام کرده بودیم و منتظر بودیم به اسممان در بیاید. آن زمان اینطوری بود که دولت به خانواده‌هایی که ماشین داشتند، دوباره ماشین نمی‌داد. می‌آمدند سرکشی میکردند.

شبی در خواب دیدم عبداله یک موتور آورده و می‌گوید این برای توست.
نیمی از موتور سبز بود و نیمه‌ی دیگرش قرمز.
گفتم: عبدالله این دیگر چیست؟ من که موتور سواری بلد نیستم!

گفت: این  برای توست.
صبح روز بعد، همسرم رفت موضوع ماشین را پیگیری کند که متوجه شدیم یک ماشین به همان رنگ که در خواب دیده بودم به اسممان در آمده است.

 

  • لقمه‌ی نان و میخ

بچه بود و بازیگوش. در یک‌دندگی همتا نداشت. محال بود چیزی را بخواهد و به دست نیاورد.

یک روز که خسته و گرسنه از بازی به خانه برگشت، گفت: یک چیز بدهید من بخورم.
خواهرهایش که نمی‌خواستند جلوی سماجت او کم بیاورند پاسخ دادند: خودت برو سر یخچال ببین چیزی برای خوردن پیدا می‌کنی؟ آدم گرسنه هرچه جلویش باشد می‌خورد. با نان و پنیر هم سیر می‌شود.
عبدالله که اوضاع را چنین دید، تسلیم امر خواهرانش نشد. به حیاط رفت و ابزار نجاری برادر بزرگش را زیر و رو کرد. مشتی میخ جدا کرد و گفت: اگر آدم گرسنه هرچه جلویش بگذاری می‌خورد من هم با کمال میل این میخ‌ها را لقمه می‌کنم.
در برابر چشم‌های حیرت‌زده‌ی خواهرانش میخ‌ها را لای نان گذاشت و به دهان برد. آنها که گمان کردند راستی راستی ممکن است میخ‌ها را قورت دهد دویدند سمتش و لقمه‌ی نان را از دستش گرفتند.
عبدالله انگار از نتیجه‌ی عمل خود خشنود به نظر می‌رسید که لبخند رضایت از لبش پاک نمی‌شد. برای اینکه جو را آرام کند و خواهرها را از دلواپسی دربیاورد گفت: نگران نباشید. آنقدرها هم که فکر می‌کنید گرسنه نیستم.
آن روز مادر هلوهای شبرنگ خریده و شسته و در سبدی کنار حیاط گذاشته بود تا سر فرصت آنها را به یخچال منتقل کند. خواهرها به عبدالله گفتند: برو از آن هلوها بخور.
او هم آنقدر رفت و آمد و هلوها را داخل دهان چپاند که عاقبت هسته یکی از هلوها ناغافل به گلویش پرید. داشت خفه می‌شد که به لطف‌ خدا و کمک خواهرها خطر از بیخ گوشش گذشت.

عبدالله می‌خندید و می‌گفت: لابد راضی نبودید که چنین شد.
آن ماجرا کمی روحیه‌ی سرکش او را آرام کرد…

 

  • با سختی بسازید

به روایت برادر شهید:

زمان جنگ، برنج و مرغ سهمیه‌ای شده بود. چون عبدالله در جبهه بود، یکبار من علاوه بر خودمان سهم او را هم برایش گرفتم کنار گذاشتم.

وقتی از جبهه برگشت از این کار من ناراحت شد.

گفت: من سهم خودم را در جبهه می‌خورم شما یاد بگیرید با شرایط سخت بسازید.

 

  • برای خانواده

در شانزده سالگی در کارخانه‌ی تلویزیون سازی مشغول کار شد و با اولین دستمزدی که دریافت کرد برای مادرش ماشین لباس‌شویی خرید.

عادتش بود حقوقش را برای اهل خانه خرج کند، خصوصا خواهر کوچکش فاطمه. یک‌بار به او گفت: یک لباسی دیده‌ام که از آن خیلی خوشم آمده بیا برویم ببین دوستش داری یا نه؟
دست فاطمه را گرفت و به بازار برد و لباس را نشانش داد. فاطمه با دیدن قیمت لباس، زیر بار خرید نرفته بود، اما عبدالله گفته بود: تو کاری به این چیزها نداشته باش. فقط بگو خوشت آمد یا نه؟
فاطمه سر تکان داده بود و عبدالله لباس را بی هیچ چانه‌زنی برایش خریده بود.

 

  • شهید می شوم

عبدالله سه روز قبل از شهادتش ناپدید شد. بچه­های گردان هرکجا به عقلشان رسید گشتند اما انگار آب شده و توی زمین فرو رفته بود. بعد از گذشت سه روز متوجه شدند فردی خسته و غبارآلود به طرفشان می آید. عبدالله بود. از غیبتش که سوال کرده بودند فقط گفته بود: هیچ سوالی نپرسید فقط بدانید در این عملیات شهید خواهم شد.

 

  • رو به عقب، رو به بالا

در عملیات والفجر۲ ترکش از پیشانی اش عبور کرد اما با وجود جراحتش، حاضر به عقب‌نشینی نشد.

بار دیگر، از ناحیه­ی شکم زخمی شد اما باز هم پا پس نکشید.

می گفت: اگر به عقب برگردم بچه ها دست‎‌تنها می مانند.

ضعف جسمانی اش اجازه نداد خیلی مقاومت کند. بچه ها او را سوار آمبولانس کردند تا به عقب برگردد که ماشینشان اواسط راه مورد اصابت ترکش نیروهای بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

  • تیر طاغوت

روز ۱۷ شهریور بود و مردم در میدان ژاله، علیه طاغوت تظاهرات کرده بودند که سربازان شاه، اسلحه هایشان را رو به مردم نشانه گرفتند و آنها را به گلوله بستند.

عبدالله که میان جمعیت بود، کوشید خودش را از خطر حفظ کند. به بیابان‌های اطراف پناه برد تا در امان بماند ولی چند مامور تعقیبش کردند. عبدالله در تب و تاب دویدنش خود را در کوچه‌ای بن‌بست یافت. کمی ایستاد و مشت بر در کوبید تا شاید بتواند پیش از آن که آژان‌ها سر برسند خود را در خانه‌ای مخفی کند اما در هیچ خانه‌ای به رویش باز نشد. لاجرم خود را از دیوار بالا کشید تا از دید ماموران پنهان بماند اما در همان لحظه گلوله‌ای به پایش اصابت کرد و بر زمین افتاد.

عبدالله در دل اشهدش را می‌خواند خود را برای تیرباران آماده میکرد اما سربازی که بالای سرش رسید دلش به حال او سوخت. از کشتنش منصرف شد و او را به بیمارستان ارتش منتقل کرد.‌ با این وجود آنها که فهمیده بودند عبدالله یک جوان انقلابی‌ست او را بازداشت کردند و در خلال این حوادث، خانواده‌ی عبدالله سه روز تمام از او هیچ خبری نداشتند.

 

دست نوازشگر

به روایت همسر شهید:

روزی کنار هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می‌کردیم که ناگهان متوجه شدم که پیشانی عبدالله غرق نور شده، طوری که چشم‌ها و چهره‌اش را به خوبی نمی‌توانستم ببینم.

گفتم: عبدالله ببین چقدر نورانی شده‌ای!

خندید و گفت: پیشانی جای تیر است برای همین به درخشش افتاده.

او همیشه دلش می‌خواست با امام عکس یادگاری بیندازد، اما هربار به دلیلی این اتفاق نمی‌افتاد. عبدالله می‌گفت در محضر ایشان که هستیم، جمعیت موج می‌زند و به شدت شلوغ است. از یک جایی به بعد، دیگر نمی‌توانیم جلو برویم.

با این حال روزی یکی از دوستانش از امام درخواست عکس کرد. عبدالله و باقی رفقایش هم کنار امام ایستادند و بالاخره عکس گرفته شد.

بعدا که آن قطعه عکس به دستش رسید، دید دست امام روی صورتش افتاده. بقدری خاطر آن عکس یادگاری برایش عزیز شد که به دوستانش نشان می‌داد و می‌گفت: ببینید انگار امام دارد مرا نوازش می‌کند.

خوشحال بودم که بالاخره به آرزویش رسیده و همین برایم کافی بود. یک شب در خواب دیدم سیدی آمد و یک برگه دستم داد که روی آن آیه ای از قرآن نوشته شده بود. آن سید به من توصیه کرد آن آیه را بخوانم و مواظبتش کنم. به محض اینکه بیدار شدم شال و کلاه کردم و برای جویاشدن تعبیر خواب، نزد امام جماعت مسجد رفتم. ایشان کمی تامل کرد و پاشخ داد: ان‌شاءالله خیر است.
آن زمان چیزی نفهمیدم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم.

مدت‌ها گذشت…

پس از شهادت عبدالله، همسر امام جماعت مسجد به دیدنم آمد و گفت: منظور از آن آیه فرزندی بود که خدا به تو عطا کرد و باید پس از شهادت آن بزرگوار از او مراقبت کنی.

***

عبدالله خیلی خانواده دوست بود. همیشه خریدهای خانه را به عهده می‌گرفت و کارهایمان را انجام می‌داد، اما بار آخری که به مرخصی آمد می‌خواست ما را برای شهادتش آماده کند. دیگر نان نگرفت و به من گفت: وظیفه‌ی کارها تماما روی دوش خودت می‌افتد.

***

آخرین بار لباس نویی که برادرش برایش هدیه آورده بود را پوشید. گفتم: چه عجب که ما یک لباس نو به تن شما دیدیم.
سریع پیراهن را درآورد و گفت: این دم آخری می‌خواستم دل تو شاد شود، وگرنه آرزوی من که چیز دیگری‌ست.

نمایه محتوا: گنجینه ل۱۰ / تولید

مطالب مرتبط

گالری تصاویر

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search