نام: علیرضا
نام خانوادگی: ناصر ترابی
نام مادر: –
نام پدر: عباسعلی
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
محل تولد: کرج
وضعیت تاهل: مجرد
میزان تحصیلات: –
سن: ۱۸ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
محل شهادت: کوشک
عملیات: –
گردان: حضرت زهیر
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مسئولیت: تکتیرانداز – تهیه آتش آرپیجی ۷
مزار: کرج، امامزاده محمد
- از ۱۳ سالگی کتابهایش را زد زیر بغل و راهی جبهه شد و دیپلمش را در جبهه گرفت.
- بارها در جبهه به سختی مجروح شد و حتی یک چشم خود را از دست داد و به افتخار جانبازی نائل آمد.
- بعد از خواستگاری عازم جبهه شد، اما به شهادت رسید و عروسی اش سر نگرفت.
- نحوه شهادت خود را در خواب دیده بود.
زندگینامه
شهید علیرضا ناصرترابی سال ۱۳۴۳ در کرج دیده به جهان گشود.
وی در زمان اوج گیری انقلاب در راهپیمائیها و تظاهرات شرکت فعال داشت.
پس از پیروزی انقلاب بهطور رسمی به خدمت بسیج درآمد و در این دوره خدمات شایسته ای داشت، ازجمله در دستگیری منافقین کوردلی که باعث شهادت شهید احمد فروغی گشتند و درگیری که مجاهدین خلق در حصار کرج با برادران حزب الله داشتند، حضور داشت.
با شروع جنگ تحمیلی با دیدن آموزشهای لازم عازم جبهه گردید و سرانجام به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
وصیتنامه
نامه شهید علیرضا ناصر ترابی به برادرش:
با عرض سلام به برادران عزیزم بهرام و ارسلان و احمد شعبانی. امیدوارم که حالتان خوب باشد. اگر از حال اینجانب خواسته باشید بحمدالله تا تاریخ پنجم مرداد ۱۳۶۱ خوب هستم.
بهرام جان شب عید فطر تاریخ سی و یکم تیر ۱۳۶۱ یک حمله به خاک عراق داشتیم. بهرام جان نزدیک به چهارصد تانک عراقی را منهدم و ۲۱۰۰ تن عراقی را کشتیم. بهرام جان من امروز تاریخ پنجم مرداد ۱۳۶۱ نامه مینویسم.
بهرام جان امشب تاریخ پنجم مرداد ۱۳۶۱ یک حمله دوباره به خاک عراق داریم. بهرام جان اگر خدا خواست و برگشتیم با هم و ارسلان به مشهد مقدس خواهیم رفت، آماده باش. بهرام جان سلام مرا به پدرم برسان و بگو تا تاریخ پنجم مرداد۱۳۶۱ حال علیرضا خوب است. بهرام جان به محض اینکه از حمله برگشتیم، نامه مینویسم و یا مرخصی میآیم. بهرام جان به پدر خود و برادر خود خسرو و بهمن سلام مرا برسان. بهرام جان سلام مرا به علی آقا مکانیک و شاگردش ناصر برسان. بهرام جان سلام مرا به محمود آقا و بهرام رزمی برسان. امیدوارم که صحیح و سالم از حمله برگردم و به پا بوس امام رضا برویم.
راستی بهرام جان موقعی که ما به جبهه میرفتیم از ما فیلمبرداری کردند، تلویزیون نشان داد یا نه؟ در نامه بنویس. مرتضی سلامتی که بنا بود آن موتور ۷۵۰ را بخرد موتور را خرید یا نه؟ در نامه بنویس و به مرتضی سلامتی سلام برسان. بهرام جان از این ناراحت نشوی که زیاد نوشتم، خوب چه کنم، دلم تنگ شده چه کنم؟
به امید پیروزی حق علیه باطل.
تک تیرانداز و تهیه آتش آرپیجی ۷ علیرضا ناصرترابی. والسلام
آدرس ـ اهواز گلف تیپ محمدرسول الله گردان حمزه گروهان یک دستغیب دسته ۳ علیرضا ناصرترابی
خاطره
خاطراتی درباره شهید علیرضا ناصرترابی:
زمانی که علیرضا در بسیج خدمت می کرد، یک شب تصادف کرد و به بیمارستان کسری در کرج منتقل شد. اما چون پرستاران این بیمارستان بدحجاب بودند، از من خواست او را به خانه منتقل و خودم از او پرستاری کنم.
***
۱۸ سال بیشتر نداشت که عزم رفتن به جبهه کرد. دو ماه قبل از اعزامش، بر مزار مادر مرحومم رفتم و قسم خوردم که پسرم را راهی جبهه های نبرد کنم. همانجا احساس کردم کسی به من می گوید؛ مگر غیر از آن است که فرزندت به شهادت می رسد؟!…
درست همان لحظه نگاهم متوجه پرچم مزار شهیدان شد و با خود فکر کردم: مگر این شهیدان کمتر از فرزند من بودند…
یک ماه از رفتن علیرضا به جبهه میگذشت که شهادتش به من الهام شد. روز دهم خرداد سال ۶۱ موقع غروب آفتاب دو نفر از برادران بسیج شهید فروغی به منزلمان آمدند و بعد از تلاوت آیه انا لله و انا الیه راجعون خبر شهادت فرزندم را دادند. یاد قسمی که بر تربت مرحوم مادرم خورده بودم افتادم و در حالیکه در وجودم طوفانی به پا شده بود، ظاهر آرامم را حفظ کردم.
فردای خبر شهادت علیرضا، همراه پدرش برای تحویل پیکر رفتیم به طرف سردخانه در بیلقان کرج. همینطور که نزدیک میشدیم، راننده گفت: ای کاش قبلا آمادگی تحویل پیکر را در شما بوجود می آورند. شاید پیکر شهید دست یا سر نداشته باشد.
بی آنکه قبلا فکر کرده باشم، این جملات بر زبانم جاری شد که: خدا را شکر اگر پسرم با نداشتن سر با امام حسین(ع) و نداشتن دست با ابوالفضل(ع) محشور شود.
***
به سردخانه که رسیدیم؛ تقاضای دیدن پیکر فرزندمان را کردیم، ولی گفتند: پیکر شهید دیدنی نیست و نمی توانید از او عکس بگیرید. متوجه شدم سخنان راننده واقعیت داشته و فرزندم سر و دست ندارد. آن روز سعادت داشتم که فقط پاهای خونین فرزندم را زیارت کنم.
***
دو روز بعد از خاکسپاری، دو نفر به منزلمان آمدند و گفتند علیرضا شهید نشده!…
دوستان علیرضا چراغهای ماشینهایشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند و شادی میکردند. ولی لحظاتی بعد دوباره اعلام کردند که شهید؛ خود علیرضا ناصرترابی بوده است.
دوباره لباسهای مشکی به تن کردیم، اما من دیگر باورم نمیشد که پسرم شهید شده. همیشه چشم انتظار آمدنش بودم. تا اینکه یک سال بعد، یکنفر گفت: صدای فرزندت را از رادیو عراق شنیده ایم.
برایم حتمی شد که فرزندم زنده است و امید دیدن دوباره اش، سراسر وجودم را فراگرفت.
دو سال بعد از شهادتش، شبی صحنه کربلا را در خواب دیدم. اسب سواران نیزهبهدست، با سرعت از مقابل من می گذشتند که ناگهان نوری از سمتی توجه مرا جلب کرد. چهره حضرت سیدالشهدا(ع) را در نور دیدم و السلام علیک یا اباعبدالله گفتم. پاسداری از پشت سر به من گفت: می دانی انصار حسین و اصحاب حسین چه کسانی هستند؟ شهید تو و تمامی دیگرشهدا هستند.
با دیدن آن خواب به باور رسیدم که فرزندم به شهادت رسیده و انشاالله همانطور که در خواب دیدم، جزو یاران و انصار امام حسین(ع) است.
خبر
تجلیل از خانواده معظم شهید علیرضا ناصرترابی
به گزارش روابط عمومی منطقه ۵ شهرداری کرج؛ همزمان با فرا رسیدن روز بزرگداشت شهدا طی دیداری با حضور مدیر و جمعی از مسئولین منطقه با اهدای لوح تقدیر و هدیه از خانواده معزز شهدای این منطقه ازجمله شهید علیرضا ناصرترابی تجلیل بهعمل آمد.
نمایه محتوا: بازتولید (جمعآوری اینترنتی و فضای مجازی)