نام : علی اصغر
نام خانوادگی : مسلمی
نام مادر : –
نام پدر : علی جان
تاریخ تولد : ۱۳۳۹/۱/۲
محل تولد : تهران، تجریش
وضعیت تاهل : –
تحصیلات: –
سن : ۲۸ سال
تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۲/۲۶
محل شهادت : ماووت،شیخ محمد
عملیات: بیت المقدس۶
یگان خدمتی : لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام
گردان: حضرت علی اکبر(ع)
مزار : کرج ، امامزاده طاهر
زندگینامه
شهید علی اصغر مسلمی در دومین روز از سال ۱۳۳۹ در منطقه شمیران تهران متولد شد. او دوران طفولیت و کودکی را تا سال اول راهنمایی در همانجا گذراند. سپس به کرج رفته و در مدرسه دهخدا ادامه تحصیل داد و دیپلم خود را گرفت.
علی اصغر در دوران نوجوانی، فعال و پر جنب و جوش بود و با اینکه درس میخواند ولی دائماً در تظاهرات شرکت داشت.
وی برای تحصیل در مقاطع بالاتر در دانشگاه ثبت نام کرد و قبول هم شد ولی به علت حضور در جنگ، درس را رها کرده و وارد سپاه پاسداران شد.
او در طول جنگ، دائماً در جبهه بود و در سمت معاون فرمانده گردان خدمت می کرد. وقتی قرار بود حکم فرماندهی را به او بدهند، نپذیرفت و گفت: کار دشواری است.
علی اصغر در سال ۶۷ ؛ در منطقه عملیاتی ماووت به درجه رفیع شهادت رسید.
دلنوشته
دلنوشته دختر شهید علی اصغر مسلمی
در کودکی عروج را برایم بالا رفتن معنی می کردند و من با همین مفاهیم بزرگ شده ام. برای من “عروج” همان بالا رفتن است ولی نه فقط طی کردن مسیری، من عروج را به مانند سر کشیدن شربت شهادت دیدهام. این کلمه نه تنها جدا شدن روح از بدن معنی می شود بلکه به نحوه جدائی نیز اشاره دارد.
کاش بودم و میدیدم که چگونه به این آسانی از شهر و دیار و زن و فرزند و تمام وابستگی ها دل می کنند و چه خالصانه نماز شبها را ادا می کنند و چه سبک با وجود آن صداهای مهیب دل را به او می دهند. روزها را با تمام سختی به امید شبها پشت سر می گذاشتند و شب هر کدام در جستجوی ماوایی برای راز و نیاز. در چهره هر کدام به یکی از اسمهای خداوند می رسیدی؛ دیگری ناطق ،یکی فتاح بود و دیگری صبور ،یکی قدوس بود و دیگری حبیب همین طور پیش می روی تا ……
هر بار که به دیارشان سفر می کنم تغییر را به عینه می بینم و آنگاه که به اجبار ترک آن وادی می کنم، خود را درست ترین جای دنیا فرض می کنم.
در این لحظه این شعر شهید علمدار در گوشم به مانند رعد و برقی عظیم می ماند که می گویند
(من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش )
و اینجاست که تمام وجودم در هم می شکند و به حال خود آه می کشم. این نحوه عروج بود که مرا با عالمی دیگر آشنا کرد. عالمی که از کودکی در ذهن، روح و قلبم طراحی شده است. از همان لحظه که خبر شهادتت را برایمان آوردند، از همان جایی که سراغ گمشدهام را از همه می گرفتم از جایی که دست تقدیر مرا بر بالای دیوار خانه مادربزرگ برد از جایی که زندگی کردن بدون تو را تجربه کردم، مدتی برایم خیلی سخت بود تا زمانی که به آن تکه زمینهای همیشه روشن بهشتی سفر نکرده بودم و اینگونه بود که آتش درونم به واسطه عطر و گلاب بهشتیان به دریای صبر و استقامت تبدیل گشت تا جایی که دل کندن از شما به مانند نوشیدن جامی زهر، هر لحظه که از آشنائیمان می گذشت سخت تر و سخت تر و سخت تر می شد.
همگی سفر کردید و رفتید…
بعد از شما آن پیر جماران که حتی عکسش برای من قوت قلبی است، احساس کردم که پدری دیگر پر کشیده است. بار دیگر درهم فرو ریختم… در همین سرزمین عاشق پرور، نشان کرده زهرا که خود کوه صبر است و ایمان به حالتی خاص که مخصوص منتخبان است بنیان مرا بنا کرد و من با قوت قلبی بی نظیر که رهبرم سرورم امام خامنه ای به من هدیه کرد، پیش می روم و هر گاه که به عقب بر می گردم آن بخشش بی نظیر جانباز به جانباز را به خاطر می آورم که خود گویای درسی بزرگ است.
و اینگونه است که ما شیعیان علی، در هر زمان از تمام این خاکیان جلوتر هستیم؛ زیرا ما دَم عیسی را در این زمان تجربه کردیم. ما صداقت سخن علی را هنوز می شنویم. مائیم بچههای انقلاب که به ما دیوانگانی بیش نسبت نمی دهند و ما به عشق او دیوانگی را می ستائیم حتی اگر برای رسیدن به این دیوانگی راه سختی در پیش باشد، زیرا ما دست پرورده همان شور آفرینان در شبهای عشق بازی هستیم پس خود را از مسیر منحرف نمی کنیم و به شما بار دیگر ثابت می کنیم که خونشان در رگهای ما نیز جریان دارد به حرمت خونشان تمام سختیهای مسیر را به جان می خریم و به عشق و یادشان با شادی روحشان هدیه ای می فرستیم.
خاطره
مادر شهید:
– پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، یک روز که علی اصغر به قصد شرکت در تظاهرات و راهپیمایی، می خواست بیرون برود، گفت: مادرجان! مأموران شاه، تا حدودی مرا شناسایی کرده اند و ممکن است بیایند و خانه مان را تفتیش کنند. اگر آمدند، این سه کتاب را (که شامل رساله حضرت امام و کتاب دکتر شریعتی بود) در چاه آب خانه بینداز تا به دست مأموران شاه نیفتد.
او با آن که سن زیادی نداشت، اما بسیار شجاع بود.
– روزی علی اصغر، با دست خونین وارد خانه شد!
پرسیدم: چه شده مادر؟!…
جواب داد: در تظاهرات پشت کاخ نیاوران، چند نفر از دوستانمان شهید و زخمی شدند… من هم دستم را به خون آن بی گناهان آغشته کردم و به دیوار زدم تا سند خونین جنایت شاه، به جا بماند.
– از وقتی که جنگ تحمیلی شروع شده بود، علی اصغر، بیشتر وقتش را در جبهه بود.
همیشه هنگام خداحافظی میگفت: مادر! من باید شهید بشوم، ولی اول باید ۷۰ نفر از دشمنان را بکشم، بعد شهید شوم…
دکتر جواد چپردار (همرزم شهید):
خاطرم هست که بعد از شهادت شهید علی اصغر مسلمی که به منزل و مسجد محله ایشان رفتیم و در مراسمش حضور پیدا کردیم، تازه آن موقع بود که با دیدن بنرها و پلاکاردهای موجود، فهمیدیم این شهید بزرگوار، قبلا در یگانی دیگر بوده و درجه، سبقه و مقام نظامی بیشتری داشته اما در نهایت اخلاص، آن را پنهان نموده و به عنوان نیروی عادی به گردان علی اکبر آمده و در کنار ما به شهادت رسیده بود.
نمایه محتوا : آرشیو سایت گردان حضرت علی اکبر(ع)