شهید علی اکبر حسن بیگی
نام پدر: عزیزالله
نام مادر: عصمت
تاریخ ولادت: ۱۳۴۹/۱۲/۱۰
محل ولادت: تهران
سن: ۱۸ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۱/۶
محل شهادت: دربندیخان
عملیات: بیت المقدس ۴
گردان: حضرت زینب(س)
مزار: تهران – بهشت زهرا(س) – قطعه ۲۹ ردیف ۱۳۸ شماره ۲
زندگینامه شهید علی اکبر حسن بیگی
شهید علی اکبر حسن بیگی دهم اسفند ۱۳۴۹ در تهران، محله مجیدیه، کوچه نیلوفر چشم به جهان گشود. پدرش عزیزالله کارگر بود و علی اکبر که پنجمین و آخرین فرزند خانواده بود، گاهی به او کمک می کرد. او که گاهی برای اقامهی نماز همراه با پدر به مسجد سیدسجاد می رفت، با فردی به نام نصرت الله هاتفی آشنا شد و این آشنایی تاثیرات عمیقی بر شخصیت او داشت و او را تا شهادت پیش برد.
دوران ابتدایی را در مدرسه فریدونی و دبیرستان را در مدرسه شهید بهشتی گذراند.
علی اکبر در دوران نخست وزیری بنی صدر سن و سال کمی داشت اما همراه برادرش به نماز جمعه می رفت. در آنجا برگههایی را پخش میکردند که مغایرت بیانات امام راحل و بنی صدر در آن نوشته شده بود.
او علاوه بر هوش و ذکاوت سرشار، از اعتقادات و ایمانی قوی نیز برخوردار بود. علاوه بر این، در زمینههای مختلفی استعداد داشت مانند طراحی موتورهایی که بسیار زیبا و در عین حال پیچیده بودند. همچنین استعداد فراوانی هم در کارهای هنری داشت. بازیگر خوبی بود و می توانست نمایشی با چندین شخصیت و چندین صدا و لهجهی گوناگون اجرا نماید.
وی تا سوم متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و سپس با الگو گرفتن از برادرش که سالهای متمادی در جبهه بود، در ۱۵ سالگی با دستکاری کردن شناسنامه، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
در دومین اعزامش در قلاویزان مهران مجروح شد. اما بعد از بهبودی نسبی، با تشویق و حمایت مادرش، دوباره راهی جبهه گردید.
پیش از تحویل سال ۶۷ برای بار سوم به جبهه رفت که در تاریخ ۶ فروردین ماه در دربندیخان عراق در ۱۷ سالگی به شهادت رسید.
مزار او در قطعه ۲۹ بهشت زهرای تهران واقع است.
وصیتنامه شهید علی اکبر حسن بیگی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون …
با سلام و درود به محضر مبارک آقا امام زمان(عج) و نائب بر حقش رهبر کبیر انقلاب امام خمینی.
خدمت والدین گرامیم
پدر و مادر عزیزم سلام مرا بپذیرید. نمی دانم با چه زبانی از شما به خاطر زحمات چندین ساله ام که بر دوشتان بوده تشکر کنم البته جبران این زحمات محال است ولی امیدوارم که به بزرگی خودتان همان طور که در طی زندگی چند ساله ام خطا های من را ندیده گرفتید و از آن چشم پوشی کردید، من را حلال کنید و در آن جهان من را عاق نکنید که تحمل آتش جهنم را ندارم.
خدمت خواهران و برادرانم سلام میرسانم، امیدوارم که در مرگ من صبر و استقامت را فراموش نکنید، خواهرم امیدوارم که برای من، گریه دشمن شاد نکنید و در انجام فرایض دینی و حجاب اسلامی کوتاهی نکنید، اگر از این حقیر روزی رنجیده و ناراحت شده بودید، امیدوارم به لطف خودتان حلال کنید.
پیامی برای مردم و امت شهید پرور
البته من کوچکتر از آنم که صحبتی داشته باشم برای شما،
همیشه و در همه حال صبر را فراموش نکنید و دعا برای امام عزیز و رزمندگان را فراموش نکنید و قدر این پیر جماران را بدانید که او بزرگترین نعمت می باشد و گول سخنان منافقین کوردل را نخورید و ای منافقین بدانید که کشته شدن امثال من باعث شکست ما نمی شود و نشانه ضعف ما نیست بلکه کشته شدن امثال من در اصل تزریق خون به درخت انقلاب است که باعث رشد این درخت ۹ ساله است.
در آخر از همه اقوام، فامیل، دوستان، آشنایان و همکلاسی ها و … طلب حلالیت می کنم و از ایشان به عنوان یک برادر حقیر میخواهم که امام را تنها نگذارید و رزمندگان اسلام را دعا و یاری کنید. دیگر عرضی ندارم. التماس دعا از همه شما دارم، ان شاء الله و السلام خدا نگهدارتان باد.
هنگامی که انسان هدف اصلی خود را می یابد و پی می برد که معشوق اصلی کیست، دیگر در قفس تن آرام نمیگیرد و نمیگنجد و احتیاج به جای بزرگتری دارد که جهان آخرت است.
خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی (عج)، خمینی را نگه دار
از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا
رزمندگان اسلام، نصرت عطا بفرما
دوشنبه ۱۳۶۶/۱۲/۳
برادر حقیرتان و کوچکتان
علی اکبر حسن بیگی
خاطراتی از شهید علی اکبر حسن بیگی
-
اسماعیل نوری:
در ها همه بسته است و به رخ گرد نشسته یعنی نزنی در که نیابی اثرش را
فکر می کردم که با علی بودم، ولی الآن که خواستم سطری از او بنویسم، دیدم سالها از او دورم.
اولین خصوصیتش را با ناکامی من برای یافتن عکسی از او بیاد آمد، چون همیشه از انداختن عکس گریزان بود، خودش را مطرح نمی کرد ولی آنقدر هوشمندانه جمع را زیر نظر داشت که گویی یک ارزیاب به تمام معنای مسائل اجتماعی است.
بازار تراکت و اطلاعیه آن زمان خیلی داغ بود و چون با عجله و حجم زیاد انجام می شد معمولا خالی از غلط املائی و انشائی نبود اما تنها کسی که با دقت اشکالات تراکت های نصب شده را گوشزد می کرد علی بود، گاهی یک تراکت روزها نصب بود ولی به محضی که علی آن را می دید همه را متوجه ایراد آن می کرد.
علاقه وی به تحصیل در رشته ریاضی در زمانی که بچه ها توجه زیادی به درس نداشتند ناشی از هوش و پشتکارش بود.
هوش سرشار او در بازی با اعداد و درست کردن مسئله های ریاضی زبانزد دوستان بود. او حتی یک الفبای مخصوص هم درست کرده بود که خودش به راحتی با آن نگارش می کرد.
در نماز جمعه و دعای کمیل حضور فعال داشت در آخرین نمازی که با هم بودیم (معمولا دو ساعت قبل از نماز با هم می رفتیم) به خاطر مسائلی که آن روز رایج بود، توسط نیروهای انتظامی آن زمان بازداشت شدیم و تا آمدیم حقانیت خودمان را ثابت کنیم، خطبه ها تمام شده و ما بدو بدو به رکوع نماز رسیدیم.
بعد از نماز علی به شوخی گفت: امروز خطبه ها را در کلانتری گوش کردیم، باز خوب شد نماز را در زندان نخواندیم.
-
همسر برادر شهید:
چند ماه بعد از شهادت علی اکبر خوابش را دیدم. او در دوران حیاتش گاهی شوخی میکرد و میگفت: میخواهم با یک دختر تهرانی ازدواج کنم. در خواب دیدم که مراسم ازدواج علی اکبر است. به او گفتم: با دختر تهرانی ازدواج کردی؟ پاسخ داد: نه. گفتم: در بهشت ازدواج کردی؟ با لبخند پاسخ مثبت داد. از آن پس خیالمان راحت شد که او در بهشت سکونت دارد.
-
برادر شهید:
از آنجایی که آن یکی برادرم مکرر به جبهه میرفت، گمان میدادیم که او شهید شود، اما علی اکبر گوی سبقت را ربود.
پدرم در مراسم تشییع برادرم گفت: «برای علی اکبر امام حسین (ع) گریه کنید.»
بعد از مجروحیتش در قلاویزان، مدتی را در خانه استراحت کرد اما دلش در جبهه بود.
پدرم میگفت: «بعد از اینکه درست را تمام کردی، دوباره به جبهه برو.»
اما مادرم اصرار داشت که علی اکبر پس از بهبودی به جبهه بازگردد.
برادرم برای اینکه نگرانی پدرم برطرف شود، با وجود دردی که داشت بر روی پاهایش ایستاد و گفت: «من خوب خوبم.»
خبر شهادت
مهمانان در منزل بودند و سرگرم صحبت…
اما میزبان، بیقرار بود!
خبر شهادت علی اکبر، اعماق جان برادر را می سوزاند اما،
خودش را نگه داشته بود.
از درون سوخت، اما چیزی بروز نداد
تا مهمانی به هم نخورد و مهمانان، با ناراحتی و خاطر مکدر، خانه را ترک نکنند.
و چه سخت گذشت آن ساعتها…
مهمانان که رفتند، بغض برادر هم شکست…