نام: فتح الله
نام خانوادگی: بغدادی
نام مادر: منظربانو
نام پدر: قدرت الله
تاریخ تولد: ۱۳۴۷/۱۰/۸
محل تولد: هشتگرد، ساوجبلاغ
وضعیت تاهل: مجرد
میزان تحصیلات: اول راهنمایی
سن: ۱۵ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۲۵
محل شهادت: جزیره مجنون
عملیات: خیبر
گردان: حضرت علی اصغر
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مزار: هشتگرد، ینگی امام
برادر ایشان نیز به فیض شهادت رسیده است.
- فتح الله سومین پسر خانواده بود. و هر سه برادر در جبهه ها بودند.
- دو پسر از سه پسر خانواده بغدادی به فیض شهادت رسیدند.
- خواهر نداشت و به مادرش در کار خانه بسیار کمک میکرد.
- در مدرسه خوراکیهایی که رژیم پهلوی به رایگان میداد را نمیخورد.
- شهادتش را پیش بینی کرده بود و در آخرین مرخصی برای مادرش گل خرید.
زندگینامه
شهید فتح الله بغدادی هشتم دیماه ۱۳۴۷ دیده به جهان گشود. او سومین فرزند خانواده بود و در محیطی سنتی و مذهبی پروش یافت. پدرش در کارخانه ریسندگی و بافندگی فخر ایران کار میکرد.
فتحالله سال ۱۳۵۳ درسش را در مدرسهی ایرانمنش آغاز نمود و بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی، علم و دانش را در مدرسهی راهنمایی شهید زارعی پیگیری کرد. از آنجایی که فتحالله خواهری نداشت که در کارهای خانه کمکدست مادر باشد، خودش به تنهایی تمام مسئولیتها را تقبل میکرد و به بهترین نحو به انجام میرساند. مدتی که مادرش به دلیل بیماری در بستر افتاده بود، فتحالله مثل پروانه دور او میچرخید و دلش راضی نمیشد مادر کوچکترین کاری انجام دهد.
اوقات فراغتش همواره در مسجد میگذشت. در نمازهای جماعت مکبر بود. همچنین به برپایی هرسالهی جشن نیمهی شعبان کمک می کرد. بعد از شهادتش هم بنا بر وصیتنامهای که تنظیم کرده بود انجام این امر را به خانواده محول کرد.
وضعیت درسی فتح الله متوسط بود و شروع جنگ تحمیلی نیز رفته رفته بر این ضعف دامن زد. او که دائما در بسیج و در حال آموزش دورههای نظامی بود، گاهی از درس خواندن غافل میشد. سرانجام قید درس خواندن را زد و به جبهه رفت.
مادرش ابتدا مخالفت میکرد. چرا که دو برادر بزرگ فتحالله نیز در جبههها مشغول خدمت بودند. علاقهی شدید او به فتحالله مانع رضایت قلبی او شده بود. کمی زمان برد تا فتحالله دل مادر را به دست آورد و اجازهی رفتن بگیرد. وی که به واسطهی لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) به جبهه اعزام شده بود، سرانجام در تاریخ نهم اسفندماه ۱۳۶۲ درحالی که مسئولیت تکتیراندازی را عهدهدار بود در جزیرهی مجنون به درجهی رفیع شهادت دست یافت.
برادرش نیز به فیض شهادت رسید.
وصیتنامه
درود و سلام به ابراهیم زمان نائب بر حق امام زمان بت شکن دوران امام خمینی و با درود و سلام بر شهدای اسلام از بدر تا خندق و از خندق تا والفجر وصیتنامه خود را آغاز می کنم.
در نامه این را می نویسم که خون در بدنم به جوش آمده و خود را در مقابل خدا تنهاترینکس احساس می کنم. در زمانی این را می نویسم که بیش از پیش به نصرت و یاری نیازمندم، در زمانی این را می نویسم که خود را گنهکار و او را بخشندهتر می بینم و بالاخره در زمانی این را می نویسم که تنها او را امید می دانم و از او یاری می جویم و بس.
بار پروردگارا مرا در راهی که قدم نهاده ام یاری نما و توفیق شهادت را نصیبم گردان. بار پروردگارا ببخشا گنهانم را و بیامرز مرا و پدر و مادرم را. بار پروردگارا توفیق خدمتگزاری به اسلام و رزمندگان عزیز را نصیبم بگردان. بار پروردگارا اگر در زمان ظهور مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بودم مرا از یاران او قرار بده.
بار پروردگارا بپذیر جان بیارزشم را در راهت که چیز دگر ندارم که به درگهت تقدیم نمایم. بار پروردگارا ای کاش هزاران جان داشتم و فدای تو می کردم. بار پروردگارا امام عزیزمان را تا ظهور مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) محفوظ بدار. بار پروردگارا امام عزیز ما را با حضرت مهدی همواره محفوظشان بدار.
اما مادرم… برایم دعا کن که بسیار محتاج دعا هستم، در مرگم گریه و زاری مکنید که مرگ حق هست و شهادت در راه معشوق افتخاری که نصیب هر کسی نمی شود. بر مرگم عزاداری نکنید که عزاداری و گریه و سیهپوشیدن سزاوار مولایم حسین (علیه السلام) است که درس شهادت و آزادگی را از آن بزرگوار آموخته ام. روز شهادتم را عزا مپندارید که مدتها انتظار چنین روزی را داشتم.
از دارایی دنیا هیچ چیز ندارم خدا را شکر.
مرا نیز در جوار شهدای ینگی امام دفن کنید تا شاید به واسطه آنان مورد لطف خدا قرار گیرم و آمرزیده شوم. خدا ما را امانتی در دست پدر و مادرم سپرده و آن هم اگر بخواهد امانت خود را خواهد گرفت.
برادرانم نماز را از یاد نبرید و دنبال سیر و سیاحت نباشید و دنبال مال دنیا نباشید. این زمین خاکی برای یک انسان آزاده یک قفس است. اگر انسان می خواهد آزاده باشد باید به خدای خود بپیوندد. سعی کنید تا آنجا که می توانید به مستضعفین کمک کنید و فقط نوکر خود نباشید. ما لیاقت شهادت در راه خدا را نداریم، خدا یک آدم گنهکار را می خواهد چکار کند؟ کمک به جبهه ها را فراموش نکنید که اسلام دست نیاز به سوی شما دارد، کمک کنید و جبهه خدا هم شما را کمک خواهد کرد و جزای خیر شما را در روز قیامت به شما خواهد داد.
پدرم در شهادت من صبور باش و ناراحت نباش. تو باید افتخار کنی که فرزند شما به راه بد و گمراهی کشیده نشد و در راه درست و در راه خدا به شهادت رسید.
والسلام علیکم
خاطره
- ما رهبر می خواهیم
به روایت مادر شهید
قبل از انقلاب در مدارس خوراکیهای رایگان پخش میکردند تا به این روش بچهها را از شرکت در راهپیمایی بازدارند. با این وجود، فتحالله و حبیبالله تمام اشتیاقشان را برای مدرسه رفتن از دست داده بودند. خوراکیها را نمیگرفتند و میگفتند: اینها را میدهید که ما حکومت پهلوی را دوست داشته باشیم اما نداریم ما دلمان رهبر را میخواهد.
دو نفری به بچههای مدرسه شعار یاد میدادند.
چند باری دوستانش را جمع کرده بود و پشت خانه برده بود تا راهپیمایی کنند. به من هم سفارش کرد برایشان میوه ببرم.
اینقدر این کار را تکرار کردند تا همسایهها نگران شدند. آمدند جلوی در و گفتند: جلوی اینها را بگیرید. مامورها می ریزند شوهرت را میبرند.
بچهها هم آمدند به داد و بیداد راه انداختن.
نصیحتهایم به گوششان نمیرفت که نمیرفت. مرغشان یک پا داشت. میگفتند: خوب کردیم به شاه فحش دادیم.
***
اوضاع به همین منوال میگذشت. یک روز غروب، خانمی آمد در خانه را زد و پرسید: فتحالله و حبیبالله و روحالله بچههای شما هستند.
گفتم: بله.
گفت: حلال کنید. اینها دیشب من را اذیت کردند. من تا خود صبح به شما فحش دادم. در خواب دیدم خانمی ناشناس آمده و از این کار من گله میکند. از این ناراحت بود که چرا سر بچهها داد کشیدم.
آن زن خم شد و سر بچهها را بوسید.
- این بار فرق دارد!…
به روایت برادر شهید:
چند روزی به عملیات خیبر مانده بود که فتحالله برای چهل و هشت ساعت به مرخصی آمد. وارد خانه که شد دیدیم دستهگلی بزرگ و مصنوعی تهیه کرده. همراهش جعبهای شیرینی هم بود.
پرسیدم: خبریه داداش؟
گفت: برای مادر است.
بندهخدا مادرمان از تعجب خشکش زده بود. گفت: دستت درد نکنه پسرجان. ولی قبلا که به مرخصی میآمدی از این کارها نمیکردی!
فتح الله جواب داد: الان فرق میکند.
این آخرین مرخصی او بود. در آن مدت کوتاهی که پیش ما بود در کارهای خانه حسابی به مادر کمک کرد. به فاصلهی چشم بر هم زدنی مهلت مرخصیاش به سر آمد. ساکش را بست و به جبهه برگشت. در عملیات خیبر بود که برادرم به آرزویش رسید و به درجهی شهادت دست پیدا کرد.
- خدا پشت و پناهتان
به روایت پدر شهید:
چند وقتی میشد که فتحالله پایش را در یک کفش کرده بود که برود جبهه. یک بار آمد و از من پرسید: بابا اجازه میدهی من هم به جبهه بروم؟
من با وجود اینکه پسر بزرگم هم جبهه بود مخالفت نکردم. گفتم: اگر از من میپرسی ایرادی ندارد.
اما حوالهاش دادم به مادرش. گفتم: نظر مادرت مهم است و باید از او هم اجازه بگیری.
همسرم هم حرفی نداشت. قبول کرد فتحالله راهی بشود. بعد از چندماهی که در جبهه بود، به خانه برگشت. گویا خیلی بهش خوش گذشته بود که گفت: اگر بگذارید این بار برادر کوچکم حبیبالله را هم با خودم ببرم.
گفتم: پسرجان! خودت که پایت به جبهه باز شده، برادر بزرگترت هم همینطور. اگر حبیب هم بیاید مادرت از غصه دق میکند. مراعات حال او را هم بکن.
او رفت و حبیب آمد. اصرار پشت اصرار که: توروخدا به من هم اجازه بدهید بروم. عین همان حرفهایی که به فتحالله زده بودم را برای حبیبالله هم تکرار کردم. گفتم: دل مادرتان میشکند ها! اول رضایت او مهم است.
آن شب او دمق و پکر به رختخواب رفت. من هم برایش ناراحت بودم.
نتوانستم تحمل کنم. رفتم به همسرم گفتم: ناراحت نمیشوی اگر حبیبالله هم همراه برادرانش برود؟
بندهخدا حرفی نداشت و موافقت کرد.
صبح روز بعد، وقتی فتحالله از مدرسه آمد به او گفتم: اگر خیلی دوست دارید در این راه همراه هم شوید من و مادرت راضی هستیم. بروید خدا پشت و پناهتان.
برق چشمهای فتحالله انکارنشدنی بود. انگار به صورتش رنگ امید پاشیده شد. چنان میخندید و سرمستانه به این سو و آن سو می رفت که گویا دنیا را دو دستی تقدیمش کرده اند.
کولهاش را به هوا انداخت و رو به حبیبالله که دم در ایستاده بود گفت: حبیب! بالاخره رضایت دادند.
لبخند زدم. حال پسرانم را خریدار بودم.
نمایه محتوا: گنجینه ل۱۰ / تولید