شهید مهدی ترامشلو
نـام پـدر : محمد
نام مادر: زهرا
تـاریخ تـولـد : ۱۴/مهر/۱۳۵۰
مـحل تـولـد : ری – بخش قلعه نو – روستای زمان آباد
سـن : ۱۶ سـال
شغل: دانش آموز
تـاریخ شـهادت : ۱۹/فروردین/۱۳۶۶
مـحل شـهادت : شلمچه
عـملیـات : کربلای۸
گردان: حضرت زینب (ع)
رجعت و خاکسپاری: ۱۳۷۷
مـزار : تهران – بهشت زهرا(س) – قطعه ۲۹ ردیف ۴۷ شماره ۱۵
سایر اطلاعات: برادر ایشان (محمدرضا ترامشلو) نیز به شهادت رسیده است.
بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)
زندگینامه شهید مهدی ترامشلو
شهید مهدی ترامشلو در نوزدهمین روز پاییز ۱۳۵۰ در شهر ری، بخش قلعه نو، روستای زمان آباد دیده به جهان گشود.
برادرش محمدرضا رستگاری (ترامشلو) که در اردیبهشت سال ۱۳۶۵ در فکه به شهادت رسید، مهدی هم بی تاب رفتن شد. او به دنبال علاقه فراوانی که به جنگ با دشمن داشت، به دلیل پایین بودن سن اعزام کپی شناسنامه خود را دستکاری کرد و سال تولدش را یکسال دیرتر اعلام کرد تا اعزام شود .
در بهمن ماه ۱۳۶۵، ۲ماه به طور فشرده در گردان حضرت قاسم دوره آموزش نظامی را گذراند ودر ۱۶ فروردین ۱۳۶۶ به شلمچه اعزام شد ودر حالی که تنها چهار روز به جبهه اعزام شد بود در تاریخ ۱۹ فروردین ۶۶ در شلمچه با اصابت گلوله به سرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و تنها ده ماه پس از شهادت برادرش به دعوت حق لبیک گفت و آسمانی شد.
۱۱ سال به عنوان شهید گمنام از شهید مهدی ترامشلو یاد میشد تا آنکه در سال ۱۳۷۷ پیکرش را به خانه آوردند و در بهشت زهرا در قطعه ۲۹ به خاک سپرده شد.
بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)
وصیت نامه شهید مهدی ترامشلو
جهاد درى است از درهاى بهشت که تنها به روى بندگان خاص خدا گشوده مى شود و اولین مسئله در رابطه با جهاد حل کردن مسئله ى مرگ براى خود انسان است، چون وقتى این مسئله حل شود دیگر اشکالى در راه جهاد فى سبیل اللّه به وجود نمى آید. اى کاش مرگ ما تنها براى خدا باشد چون در زندگیمان اینطور نبودیم. بارالها، خدایا، معبودا، معشوقا، منِ ضعیف و ناتوان دوست دارم که دشمن زبون چشمهایم را در کمال قساوت و بیرحمى در بستان از حدقه درآورد و دست هایم را در تنگه ى چزابه و پاهایم را در خونین شهر از بدن جدا سازد و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبار گلوله هایش قرار دهد و سرم را در شلمچه از بدن جدا نماید تا دشمنان مکتبم ببینند که در کمال فشار، اگر چه چشم ها و دست ها و قلب و سینه و سرم را از من گرفته اند، اما یک چیز را نتوانستند بگیرند و آن عشق به اللّه و معشوقم و عشق به شهادت و عشق به امام است.
کسانى را که در راه خدا کشته مىشوند نگویید که مردهاند، بلکه آنها زندهاند ولى شما درک نمیکنید. از شما مىخواهم که لحظه اى دست از یارى امام برندارید و این حسین زمان را تا آخرین قطرهى خون خویش یارى نمایید به دنیا دل نبندید که غیر از خدا همه چیز فنا شدنى است.
بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)
روایتی از زندگی حاج محمد ترامشلو؛ پدر شهیدان مهدی و محمدرضا ترامشلو
خانه های گنبدی
“صفورا” محمد را شیر میداد و با یک دستش، سفره را جمع میکرد. «رستم» داشت بُقچه سفرش را می پیچید، چند تا پیراهن کهنه و شلوار فرسوده ای که موقع کار میپوشید. صفوار از دیدن این صحنه، خونش بجوش آمد و گفت:
ـ این یعنی چی؟! که تو هی بری تهران، تو غربت جون بکنی و بعد از چند ماه با «چِندِر غاز» برگردی…! ما تو غریبی… تو تو غریبی…! عقلت کم شده مرد!؟
ـ تو دیگه چرا؟! تو چرا غریبی…؟! تو که تو روستای خودتی…!
منِ بینوا… خسته و گرسنه…، تنها… باید از شکم خودم بزنم که بتونم شماها رو سیر کنم…!
ـ کس و کار کجا بوده…؟! حتّی مادرت که زائیدهات، وقتی میبینه فقیری و درمانده… تحویلت نمیگیره…! برای همه حکم بار اضافی رو داری…!
ـ خُب… حالا که چی؟!
ـ حالا هیچی! من و بچّه ها رو با خودت ببر تهران؛ یه گوشهای جا پیدا کن، ما رو هم جا بده… شاید کاری، باری پیدا بشه، منم بتونم کمکت کنم، ده سلطان به من و تو رویِ خوش نشون نمیده که نمیده…!
سالها بود که رستم، از روستا به تهران میرفت و کار میکرد. مرد زحمتکش، ساده دل و مذهبی. زمین و ملکی از خودش نداشت که رویش کار کند؛ همیشه عمرش کارگر مردم بود.
این بار که به دِه برگشت، صفورا و بچهها رو جمع کرد و به «شهرری» آورد. ۲ پسر و یک دختر داشت. در روستای «زمان آباد» اطاقی اجاره کرد و ماندگار شد؛ بعد از مدتی بیمار شد و دارفانی را وداع گفت.
صفورا ماند و ۳ تا بچّه قد و نیم قد. چند هفته اوّل، گیج و منگ مانده بود، تا جایی که از ترس آیندهی بچّهها مریض شد، گریه و بیماری دوای درد آنها نبود، کمی طول کشید تا باور کند! سه تا شکم خالی، سه دهان باز و گرسنه! …اینها واقعیّاتی بود که باید میپذیرفت و برایش راه حلّی مییافت!
فصل برداشت گندم بود. کشاورزان پس از دِرو زمین، گندمها را بار کرده و میبردند، مقداری از گندمها، روی زمین باقی میماند، صفورا، محمد را به پشتش میبست و با بچّه ها به مزارع میرفت و گندمهای باقیمانده را جمع میکرد و به خانه میآورد، پاک میکرد و آرد درست میکرد و نان میپخت، این بهترین و شاید برای او، تنهاترین راه پر کردن شکم بچّه ها بود، گاهی که میتوانست، مقدار بیشتری گندم جمع آوری کند، آرد و گندم اضافی را به مردم میفروخت و برای بچّه ها، لباس و دیگر مایحتاجشان را تهیّه میکرد.
دو سال از آن مصیبت گذشته بود، که متّفقین وارد ایران شدند، قحطی و گرانی بالا گرفت؛ آن سال به سال ۵۰۰ تومانی معروف شد؛ چرا که یک خروار گندم را ۵۰۰ تومان میفروختند!
حالا دیگر بیشتر مردم گرسنه بودند؛ سال ۱۳۲۲ چهار سال از مرگ رستم میگذشت؛ محمد ۷ ساله بود، او از همان کودکی به کمک مادر بود، چوپانی، کارگری، بیل زدن زمینهای مردم…
کارگرهای ارباب، در خانه های گنبدی ارباب زندگی میکردند؛ آن خانهها مثل حجره بود و هر خانهای ۱۰ تا ۱۲ حجره کنار هم داشت، و به جای اجاره برای ارباب کار میکردند.
محمد گاهی کاه به تهران میبرد و میفروخت و بابت هر خروار کاه، پانزده قران(ریال) میگرفت، بیشترین فروش را در «مولوی» داشتند.
۸ سال بود که روی زمینهای ارباب، کار میکرد؛ هر چهار نفرشان کار میکردند، امّا چیزی تغییر نمیکرد! ۱۸ ساله شده بود که تصمیم گرفت، زمین اجاره کند و برای خودشان کار بکشد.
ـ مادر…! میخوام زمین اجاره کنم و برای خودمان کار کنیم.
ـ فکر بدی نیست مادر… فقط باید زمین اجاره ای پیدا کنیم.
ـ هست مادر، همین اطراف، قطعه زمینی هست که اجاره میدن…
ـ حالا تو این زمین چی میکارن؟!
ـ خودشون گندم و جو میکارن. منم همین کار رو میکنم…
اجاره کاری را شروع کرد، گاهی درآمد حاصل از کشت، تا ۲۰۰ تومان میرسید، پول را به مادر میداد.
این امانت مال کیسه! یعنی یه دفعه پول رو خرج نکنی…، اوضاع از قبل بهتر شده بود.
سال ۱۳۳۳ کلنگ کارخانه سیمانِ«امین آباد» زده شد. محمد اجاره کاری را رها کرد و به صورت روزمزد در کارخانه سیمان شروع به کار کرد، کارخانه به بهرهبرداری که رسید، او سرباز بود، به دلیل نداشتن پایان خدمت از کارخانه اخراج شد.
سربازی را به پایان نرسانده، به فکر ازدواج افتاد! به مادر گفت:
ـ م…ن…. میخوام ازدواج کنم.
ـ خیره مادر…، حالا این دختر خوشبخت کی هست؟!
ـ این خانمی که در همسایگیمون زندگی میکنن، خیلی آدم آبرومندیه… یه خواهر داره، باید زحمت خواستگاری رو بکشی…
سال ۱۳۳۸ مادرش «زهرا» را (که در همان خانه های گنبدی زندگی میکردند) خواستگاری کرد، با ۱۰۰۰ تومان مهریّه، روز عقد، محمد ۲۰۰ تومان به مهریّه زهرا اضافه کرد! بدون هیچ جشنی، عروسش را به خانه آورد و در یکی از همان خانه های گنبدی زندگی مشترک را شروع کرد.
زهرا قانع و بیادا بود. موقعیّت را بخوبی درک میکرد و سعی داشت در همان شرایط سخت، خوشبختی را به شوهرش تقدیم کند، دو سال گذشت اوّلین بچّه آنها «محبوبه»، در همان خانه بدنیا آمد، با توّلد محبوبه، محمد در همان حوالی، خانهای پیدا کرد، دو اتاق در آن ساخت و به آنجا نقل مکان کردند.
آب آشامیدنی مردم، از آبانباری که در خانهی ارباب بود، تأمین میشد، روزهای جمعه، چون ارباب از تهران به ده می آمد، از آب خبری نبود، چون ارباب از صدای اهرمی که با آن آب را بالا میکشیدند ناراحت میشد…!
زندگی سخت بود امّا زهرا، اعتراض نمیکرد، با امیدواری به محمد میگفت:
همه چیز درست میشه…، روزی برسه که ما هم راحت زندگی کنیم و تمام این روزهای تلخ رو از یاد ببریم.
سال ۱۳۴۳ دوّمین بچّه متوّلد شد، بخاطر تحصیل و آیندهی بچّه ها، به شهرری مهاجرت کردند، همان سال، یک شب محمد به خانه آمد و به زهرا گفت:
مژده…!
ـ مژده…؟ برای چی…؟!
ـ قراره از بانک رفاه، پانصد تومان وام بگیرم.
ـ وام میخوای چه کار؟!
ـ میخوام خونه بخرم!
ـ شوخی میکنی؟!
ـ نه بخدا…! البته خونه که نه…، ۷۶ متر زمینه، از شوهرخواهرم میخرم و میسازیم.
در همان زمین چند اتاق ساختند و در شهرری، زندگی جدیدی را پی گرفتند، همه چیز آنطور که زهرا پیش بینی میکرد پیش رفت، در آمدشان خوب شده بود و قسطهای بانک به موقع پرداخت میشد. مدیر کارخانه دستور داد، برای کارگرها مدرسه شبانه راه انداختند و محمد تا چهارم اکابر درس خواند.
سال ۱۳۴۵ «محمدرضا» متولد شد، از اهداف امام و نهضت اسلامی خبرهایی به گوش میرسید؛ احزاب دیگری هم فعّالیت داشتند و سعی میکردند با برگزاری میتینگ خودشان را مطرح کنند و در میان کارگران نفوذ داشته باشند، امّا محمد و کارگران در برنامههای آنان شرکت نمیکردند، حرفهای آنها شباهت زیادی به احزابی مثل حزب توده داشت که گاهی به زمانآباد میآمدند و با کشاورزان، صحبت میکردند و خودشان را، طرفدار قشر فقیر و کارگر نشان میدادند.
محمد، از همان سالهای نوجوانی با روحانی جوانی، بنام آقای شکوهی که به زمان آباد رفت و آمد داشت آشنا شده و از طریق او با امام(ره) و اهداف نهضت اسلامی، آشنا شده بود.
محمد، اعلامیه ها و نوارهای امام(ره) را، بین مردم و انقلابیون پخش میکرد؛ او سعی داشت فرزندان خودش، خصوصاً محمدرضا و مهدی، را آگاه کند و فرهنگ انقلاب و اسلام را به آنان بیاموزد و چنین نیز کرد…
دست بچّه ها را میگرفت و به تظاهرات میرفت. آن زمان محمدرضا حدوداً ۱۲ سال داشت ولی در پخش اعلامیّه، خیلی زرنگ بود.
با شروع جنگ، محمدرضا سوّم راهنمایی بود که به کردستان اعزام شد، چند ماه از او خبری نبود، وقتی برگشت، خیلی ضعیف شده بود. عشق به جبهه و مبارزه با دشمن، از سرش خارج نمیشد، پس از آن به جنوب اعزام شد و تا سال ۱۳۶۵ در جبهه ها حضور داشت؛ تا اینکه در ۱۲/۲/۶۵ در منطقهی عملیّاتی «فکه» به شهادت رسید و پس از ۴۰ روز جسد مطهرش را به خانواده تحویل دادند.
بعد از شهادت محمدرضا، «مهدی» دیگر نتوانست بی تفاوت بنشیند، او هم بعنوان بسیجی، ۱۰ ماه در منطقه خدمت کرد و نهایتاً در ۱۹ فروردین ماه ۱۳۶۶ حین عملیّات کربلای ۸ در «شلمچه» شربت شهادت نوشید.
آخرین کلام محمد، پدر بزرگوار شهیدان آن است که:
ـ برکت خون آن شهدا، صلح و آرامشی است که مردم ایران اسلامی، زیر سایه آن، به کار و فعّالیّت مشغولند، شکر خدا، بچّه های این سرزمین، با قرآن و اسلام آشنایی کامل یافتهاند.
بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)
اشعار و سروده های شهید مهدی ترامشلو
۱
چون شلمچه بوی مهدی می دهد گرچه مجنون سوی لیلی می دوند
در شلمچه کربلا تکرار شد لاله زار کشته گان یار شد
عشق آنجا پرده را از رو گرفت مهدی ما با شهادت خو گرفت
ارجعی از دوست بشنید و رفت خلعت دل دادگی پوشید و رفت
کربلای ۸ در دلهای ماست آتش بخش دل ما با خداست
کربلای ۸ دور از فهم ماست کربلا در کربلا در کربلاست
تا نسازی چهره را از خون نگار همچو مهدی کی رسی بر وصل یار
مهدی ما سوی جنت پر گشود جانش آهنگ برادر کرد رفت
آن دو با هم در کنار یار خوش مست از پیمان دلدار خوش
آن در آغوش جانان جاودان ما فقط واماندگان کارزار
دل زارم گرفتار حسین است چه غم دارم دلم یار حسین است
نباشد باکم از روز قیامت که آنجا بزم داد از حسین است
چه باک از اهریمن حمله به دل که دلداری دل کار حسین است
۲
کربلای ۸ یعنی سادگی یک جهان سرمستی، دل دادگی
کربلای ۸ میدان میدان محک یک شلمچه غم به دلها برده تنگ
در شلمچه رنگها خون رنگ شد قلبها از بهر مولا تنگ شد
خانه من بهر جانها تنگ شد عاشقانی را سوی یار آهنگ شد
در شلمچه عشق معنا می شود عقده های عاشقی وا می شود
بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)