خاطره برادر یحیی عنابستانی
مدتی بود مقر آموزش غواصی برای رزمندگان گردان غواصی حضرت زینب(س) کنار رودخانه دز بود و آنجا مستقر بودیم.
یک روز بعد از تمام شدن مراسم صبحگاه، برای صرف صبحانه، راهی چادرمان شدیم. آن روز، صبحانه مان نان و پنیر و چای شیرین بود، اما تعدادی از بچه ها که پیش از نماز صبح به شهر دزفول رفته بودند، مقداری سرشیر هم خریده بودند.
بر حسب اتفاق، آن روز سردار حاج خادم هم برای صرف صبحانه به چادر گروهان ما آمد.
سفره پهن شد و بچه ها نان و پنیر و چای و سرشیر را آوردند.
حاج خادم کمی با تعجب به سفره نگاه کرد و بعد پرسید: صبحانۀ بقیۀ گردان چیست؟
بچه ها گفتند: نان و پنیر.
فرمانده پرسید: پس این سرشیر چیست؟!
بچه ها جواب دادند: خودمان از شهر تهیه کرده ایم.
آقای قائم زاده که با روحیات حاج خادم آشنا بود، فوراً سرشیر را برداشت برد.
حاج خادم هم گفت: از این به بعد، اگر توانستید به همۀ گردان سرشیر بدهید، خودتان هم می توانید در چادرتان سرشیر بخورید، وگرنه اصلا نخرید.
ارسالی کاربران