درباره شهید احمد بروجردی به روایت مادر شهید
یک شب خواب دیدم در حرم امام رضا(ع) هستم. جمعیت در حال تشییع یک شهید به طرف حرم بودند. روی دستشان، تابوتی پر از گل بود و شعار میدادند: شهیدان زنده اند الله اکبر…
همراهشان راه افتادم…
رسیدیم به یک مسیر پلکانی. پله ها را رفتیم پایین، انگار زیرزمین حرم بود.
ته زیرزمین، یک درب طلایی باز شد. بیرون در، باغی چشم نواز بود و کنار ورودی آن، آقایی نورانی ایستاده بود.
آن مرد نورانی با دست به سمت تابوت اشاره میکرد که “بیا…”
نگاهم را برگرداندم به سمت تابوت.
یکدفعه دیدم پسرم احمد روی گل ها ایستاده!
آرام آمد پایین و رفت به طرف در باغ.
من هم دویدم به دنبالش…
آقا دست مبارکشان را بالا آوردند و فرمودن: “نگرانش نباش، پیش من است.”
گفتم: من هم میآیم
فرمودند: شما حالا حالاها کار دارید اینجا.
***
یک هفته بعد، خبر شهادت احمد آمد. پیکرش که آمد، از طرف معراج شهدا او را برای تدفین بردند مشهد، زیر پای علی بن موسی الرضا(ع)
صحنه های آن خواب، جزء به جزء برایم تداعی میشد
خیالم راحت است که آقا هوای پسرم را دارد…