عشق مادر و پسری

درباره شهید رضا ایزدیار

پدر و مادرمان را عاشقانه دوست داشت.

گاهی کله ی سحر بیدار می شد، می رفت نان می خرید و پیاده می آمد خانه تا مادر نانش گرم و تازه باشد.

گاهی هم می گفت: اگر ظرف داری برایت بشورم.

کوچک تر از من بود اما چنان به این مسائل اهمیت می داد که من مقابلش کم می آوردم.

احترام به پدر مادر برایش بسیار مهم بود. بعضی وقت ها که به خانه ی ما می آمد تا دیروقت می نشست به گپ و گفت. من سر به سرش می گذاشتم که: مگر خانه و زندگی نداری، نمی خواهی بروی؟ او هم به شوخی می گفت: صاحبخانه که اعتراضی ندارد. منظورش مادر بود.

***

مادر هم عاشقانه دوستش داشت.

آخرین روزهایش، تلفنی از حال هم با خبر بودیم. روزی که زنگ زد برای خداحافظی و گفت عازم است و می خواهد برود سوریه، خوشحالی در صدایش موج می زد.

چیزی نگذشت که خبر آوردند در شمال حلب به آرزویش رسیده. آن هم در حالی که تیر پهلویش را شکافته.

صبح زود حوالی ساعت پنج، برای دیدار معشوق، سوی آسمان پر کشید.

زینب رسولی

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

One Comment

  1. ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ at ۱۱:۴۵ ق٫ظ

    بهرامی

    پاسخ

    سلام وعرض ادب خداخیرتان بدهد
    کاربسیارپسندیده ای است
    هرچندبایدزودترانجام می شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search