عمر باعزت

شهید عزت‌الله اوضح به روایت پدر:

عمر با عزت عزت الله

۱۴ ساله بود که قدم به جبهه گذاشت و عمر با عزت عزت الله، ۲۱ سال شد.

او فرزند دوم ما بود و خدا به عزت او، ما را عزت بخشید. کارگر کارخانه سیمان بودم و شغلم نجاری بود. روزگار را به قناعت می‌گذراندیم اما فرزندانم را با لقمه حلال بزرگ کردم.

با آنکه خودم بیسواد بودم، اما به درس و تحصیل فرزندانم اهمیت بسیاری می‌دادم و علاقمند بودم آنها باسواد شوند. عزت‌الله هم مشغول درس و مدرسه بود تا آنکه یک روز به خانه آمد و گفت: امام گفته رفتن به جبهه بر همه واجب است.

به او گفتم: پسرم، تو به درس برس و فرمانهای دیگر امام را اجرا کن.

اما عزت‌الله هوای رفتن به جبهه داشت و گوشش به حرف های من بدهکار نبود.

بنابراین در ۱۴ سالگی پای او به جبهه باز شد و ۱۸ ساله بود که به عضویت سپاه درآمد.

باز شدن پای او به جبهه همان و پاگیر شدنش همان. دیگر او را نمی‌دیدیم. هر زمان هم که تماس می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم کجایی؟ می‌گفت: همین دور و بر ها!

به هیچ بهانه‌ای نمی‌توانستیم او را به خانه بکشانیم. هر چه می‌گفتیم پدر و مادرت مریض حال هستند. برگرد. جواب می‌داد: جبهه واجب تر است.

آنقدر نیامد تا آنکه مجروح شد. شدت جراحاتش آنقدر زیاد بود که به ناچار، یک سال در خانه ماند. مادر و خواهرش از او پرستاری می‌کردند.

عزت‌الله همیشه می‌گفت: دوست دارم وقتی زیر خاک می‌روم، عضوی از بدنم سالم نمانده باشد.

روزگار بی فروغ

شهادت پسرم، گویی از قبل به من الهام شده بود.

ماه رمضان بود. آن روز، طبق معمول رفته بودم سر کار. روی ارتفاع، مشغول کار بودم که احساس کردم هوا تاریک شد! از کسی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: برق رفت؟

او جواب داد: نه. برق نرفته.

برق نرفته بود اما جلوی چشمان من تاریک شده بود!

به من الهام شد که فروغ زندگی‌ام خاموش شده و عزت‌الله به شهادت رسیده.

در دلم، خدا را صدا زدم و بزرگی اش را شکر کردم. پایین آمدم. حال عجیبی داشتم. چیزی نگذشت که ماشین فرستادند کارخانه، تا مرا به پزشکی قانونی ببرند. پرسیدم: مرا کجا می‌برید؟

گفتند: پزشکی قانونی. پسر عمویتان که در جبهه بوده، مجروح شده.

گفتم: به من دروغ نگویید. من می‌دانم که پسرم شهید شده.

* * *

رفتیم معراج شهدا. وارد که شدیم، گفتم به من چیزی نگویید. من بوی پسرم را می‌شناسم و خودم پیدایش می‌کنم.

 سواد که نداشتم. راه افتادم… به پیکر یکی از شهدا که رسیدیم، گفتم بازش کنید. این پسر من است.

کفن را باز کردند و چشمم به صورت چون ماه عزت‌الله افتاد.

دست به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: راضی‌ام به رضایت خدا. قربانی‌ام را قبول کن.

* * *

شب بعد، اقوام و آشنایان از شهرستان آمده بودند برای مراسم تشییع. همانطور که در خانه نشسته بودم، برای لحظاتی، چشمانم گرم شد و خوابم برد. صدای استکان و نعلبکی به گوشم می‌خورد. یک آن دیدم عزت‌الله وارد شد. جلو آمد و به من گفت: پدر جان، گلوی مرا با لباس احرامت ببند. به خودم که آمدم، بیدار شدم. نه خبری از استکانها بود، نه خبری از عزت الله.

به همسرم گفتم: لباس احرام مرا بیاور.

مقداری از آن را پاره کردم و در جیبم گذاشتم.

روز بعد، وقتی که پیکر را به مسجد آوردند، آن را باز کردم. چشمم به رگهای بریدۀ گردنش افتاد. چشمم گریان و دلم روانۀ کربلا شد. لبهایم را بر شریانهای بریده گذاشتم و بوسه‌ای بر آن زدم. بعد، دست در جیب کردم و با لباس احرام، گردنش را بستم.

دست شفابخش

چند سالی از شهادت عزت‌الله گذشته بود که یک شب، به سختی بیمار شدم.

وقتی به پزشک مراجعه کردیم، گفت: دارو نمی‌نویسم! باید اول عکس برداری انجام شود و به احتمال زیاد، نیاز به جراحی دارد.

خیلی ناراحت بودم. تا جواب عکس ها آماده شود، به خانه آمدم. نفهمیدم چه شد که خوابم برد.

در خواب دیدم که مردی با عمامه مشکی و عبای قهوه‌ای وارد خانه شد. گریه ام گرفت…

آن مرد پرسید: چرا گریه می‌کنی؟

گفتم: اگر پسرم شهید نشده بود، حالا این وضعیت را نداشتم.

او جواب داد: ناراحت نباش. من اگر اینجا هستم، به خاطر عزت‌الله است. خودش هم الان می‌آید.

چند دقیقه بعد، آن مرد رفت به عیادت یک مریض دیگر و عزت‌الله از در آمد. او کاسه‌ای آش به دست من داد و چند قاشق در دهانم گذاشت. کمی با من حرف زد و گفت نگران نباش. آقا شفایت داد.

پرسیدم: آن مرد که بود؟

جواب داد: او استاد ماست.

از خواب که بیدار شدم، حال دیگری داشتم. نفس که می‌کشیدم، بوی گلاب از دهانم استشمام می‌شد!

دوباره به دکتر مراجعه کردیم. پزشک با ناباوری می‌گفت: این عکس ها متعلق به تو نیست. تو بیمار نیستی. شفا گرفته ای… حالا ۳۵ سال از آن ماجرا می‌گذرد و من دیگر آن بیماری را نگرفتم.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search