شهید عزت الله اوضح به روایتِ خواهر شهید
من دو سال از عزت الله کوچکتر بودم، اما در ظاهر، گویی دوقلو بودیم.
ارتباط خوبی با هم داشتیم و خیلی به هم وابسته بودیم.
یادم می آید وقتی که ترکش به سرش خورده بود و یک سال در خانه تحت درمان بود، برای آنکه بیکار نباشد، از من خواست تا کمکش کنم و اطلاعاتش را روی کاغذ پیاده کنم.
برادرم در واحد اطلاعات عملیات بود. او که چپ دست بود، بر اثر جراحت سر، نیمۀ چپ بدنش فلج شده بود و توان حرکت نداشت. لذا از من می خواست اطلاعاتی را که بیان می کند، ثبت کنم.
او می گفت و من می نوشتم.
هرچه عزت الله می گفت را ، منظم و مرتب، به دقت در دفترچه ای ۲۰۰ برگ یادداشت می کردم.
می گفت: این اطلاعات خیلی مهم است و من فقط به تو می توانم اعتماد کنم. می دانم خسته می شوی، اما در عوض قول می دهم اگر شهید شدم، شفاعتت کنم.
خوشحال بودم از این که کاری برای برادرم می توانم انجام دهم. خدمت به او را، خدمت به جبهه می شمردم.