لالایی های مادر

به روایتِ علی موافق (برادر شهیدان موافق)

  • لالایی های مادر

ما سه برادر بودیم. محمود و محمد به شهادت رسیدند. من ماندم و دو خواهرمان.

ما در خیابان هفده شهریور چهارراه دروازه دولاب بزرگ شدیم. الان هم عکس برادران شهیدم در دروازه دولاب نقش بسته است.

پدرم اصالتاً تهرانی بود. در خیابان ری تعمیرگاه رادیو و تلویزیون داشت. یک آدم معمولی بود. اینطور نبود که هر شب در مسجد باشد. البته هیئت داشت و هر ماه برای امام حسین (ع) در منزلمان روضه می‌گرفت. واقعاً مقید بود.

مادرم اصالتش به رشت برمی‌گشت. لالایی‌اش برای ما بچه‌ها حکم تعزیه را داشت. برادرم محمد که به دنیا آمده بود مادرم برایش تعزیه می‌خواند و به همین ترتیب عشق به امام حسین از کودکی به ما تزریق شد.

  • تابوت مادر

مادرم سال ۶۵ قبل از شهادت محمود به رحمت خدا رفت. یک روز به صف شیر رفته بود که توهین برخی از آدم‌های نااهل درخصوص ارزش‌ها را می‌شنود و حرص می‌خورد. همان روز وقتی که می‌خواست به خانه برگردد، دچار سکته می‌شود و فوت می‌کند. مادرم ۵۲ ساله بود که از دنیا رفت. وقتی می‌خواستیم او را دفن کنیم، محمد در جبهه بود.

پدرمان هم سال ۸۵ مرحوم شد.

  • مثل همه

محمود و محمد، مثل همه آدم‌ها بودند. محمود بسیار شلوغ و دوست‌داشتنی بود. همه عاشقش بودند. بیشتر وقت محمود، با دانش‌آموزانش می‌گذشت، اما محمد گوشه‌گیر و کم‌حرف بود. عکاس ورزیده‌ای بود. عکس‌های زیادی از رزمندگان گرفت که الان موجود است. در جنگ خیلی جدی بود. دوست داشت کلاسیک باشد. سعی می‌کرد کمترین تلفات را بدهد. خیلی کارش را منظم انجام می‌داد. خیلی کم‌حرف بود ولی محمود از سیر تا پیاز جبهه را تعریف می‌کرد و اما محمد هیچ اطلاعاتی نمی‌داد.

محمد فرمانده گردان حضرت مسلم لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود.

محمود دبیر حرفه و فن بود و در هنرستان درس می‌داد.

چون دانش‌آموزان حاج‌محمود از هنرستان به جبهه می‌رفتند و هر بار دو، سه نفرشان برنمی‌گشتند، خیلی‌ها سرکوفت می‌زدند که چطور این بچه‌ها را می‌بری و برنمی‌گردند ولی خودت سالم برمی‌گردی؟ تا اینکه محمود شهید شد و هر کسی حرف زده بود، شرمنده شد.

محمود سال ۱۳۳۴ و محمد سال ۱۳۳۷ به دنیا آمده بودند و با فاصله شش ماه از هم به شهادت رسیدند. محمود ۱۹ دی ۶۵ در عملیات کربلای ۵ شهید شد و محمد نیز ۱۴ تیر ۶۶ در کسوت فرمانده گردان مسلم حین آزاد‌سازی قله ماووت کردستان آسمانی شد.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

One Comment

  1. ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ at ۹:۲۰ ب٫ظ

    حسن احمدی پور

    پاسخ

    روز فوت مادر حاج محمود ایشون سر کلاس ما داشت درس میداد که از دفتر آمدن و گفتن مادرتون فوت کرده ولی حاج محمود به درس دادن ادامه داد و بعد از خوردن زنگ رفت ، روحش شاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search