مادر قهرمان

شهید عزت الله اوضح به روایت مادر شهید

وقتی که عزت الله به سختی برای بار دوم مجروح و در بیمارستان بستری شده بود، بر خلاف بار اول که نمی خواست به زحمت بیفتیم و به بیمارستان برویم، خودش تماس گرفت و گفت: بیا مادر

او در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود، دستش را در دستان من می گذاشت و حتی نمی خواست لحظه ای از او دور شوم.

در آن ۱۷ روز، من تمام مدت کنارش می نشستم و دست بی جانش را در دست می گرفتم. حتی برای غذاخوردن هم نمی رفتم و همین باعث شد که دچار معده درد شوم.

فقط برای نماز، از او جدا می شدم و از پرستار می خواستم چند دقیقه ای دستش را بگیرد.

اما او با آن حال نزارش، زود متوجه می شد و سراغ مرا می گرفت.

وقتی از پزشک معالجش علت این امر را پرسیدم، گفت: دستانت حکم مسکن را برایش دارد.

* * *

بعد از ترخیص عزت الله از بیمارستان، کار من سخت تر شد. حالا من باید چهارچشمی مراقب او می بودم. کاسه‌ی سر او برداشته شده بود و احتیاج به مراقبت بسیار شدید داشت. او از هر ضربه ای باید مصون نگه داشته می شد.

بعد از مدتی، برای بازیابی توان از دست رفته اش، به طور مکرر به جلسات فیزیوتراپی می رفتیم.

یک بار ناامیدانه از پزشک پرسیدم: آقای دکتر، یعنی می شود که پسرم یک روز دوباره راه برود؟

دکتر جواب داد: بله می شود. به شرط آن که تو یک مادر قهرمان باشی

با این حرف، امید و انگیزۀ مضاعفی پیدا کردم و مصمم شدم به ادامه ی درمان.

صبح ها او را به یک مرکز درمانی و عصرها به مرکزی دیگر می بردم. ادامۀ درمان را هم در زیرزمین منزل پی می گرفتیم که تخت و دستگاه مخصوص گذاشته بودیم.

روزها گذشت… روزهایی که برایمان همچون سال می گذشت، اما بالاخره به خواست خدا، عزت الله کم کم توان از دست داده اش را باز یافت و دوباره راهی جبهه شد!…

* * *

روزی که می رفت، گفت: مادر، این بار اگر آمدند و گفتند که عزت الله مجروح شده، دیگر باور نکن! من این بار شهید می شوم…

چند وقت بعد، وقتی خبر آوردند پسرم مجروح شده، گفتم: نه! خودم می دانم که به شهادت رسیده.

او درست همانطور که همیشه آرزو کرده بود، شهید شد.

همیشه به من می گفت: مادر، من غیر از دست و پای مجروحم، هنوز یک دست سالم و یک پای سالم و گردن سالم دارم که باید اینها را هم در راه حسین(ع) بدهم.

پدرش روزی که از معراج شهدا آمد، گفت: عزت الله یک دست و یک پا ندارد و گردنش هم همچون سرورش، بریده شده…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search