معلم نمونه

درباره شهید علیرضا رابعی به روایت خانم رحیمی؛ همسر شهید

آرام بود و مهربان. زیاد حرف نمی زد.

وقتی شهید شد، تازه شناختیمش. تازه با حرف هایی که اولیای مدرسه و معلم ها می زدند، فهمیدیم که بوده و چه کرده.

همیشه در برنامه های روزانه اش، ساعتی را به خانواده اختصاص می داد. خودش شاید خسته می شد، اما خستگی را از تن ما به در می کرد.

***

علی رضا قصد کرده بود پیش از شروع جنگ به سربازی برود. پدرش گفت: تو تنها پسر مایی. من هم که سن و سالی ازم گذشته. بیا و منصرف شو. برایت کفالت گرفته ام.

فایده نداشت. هرچه اصرار کرد، علیرضا قبول نکرد. می گفت: پدر من، سربازی وظیفه شرعی و عبادی من است. باید بعضی از فنون را یاد بگیرم و برای انقلاب آنها را به کار گیرم.

***

خدمت سربازی اش که تمام شد، دنبال شغل مناسبی بود. پدر مرحومش چند شغل پر درآمد به او پیشنهاد داد ولی هیچکدام را نپذیرفت. می گفت: من باید شغلی داشته باشم که بتوانم بیشتر به مردم خدمت کنم.

چشمش دنبال معلمی بود. می گفت: شغل انبیاء است. درست است که درآمدش کم است اما معنویتش بیشتر است. فرزندان آینده اسلام را تربیت می کنیم.

خلاصه ۲ سال در روستایی به نام مرادآباد همراه با دوستش مشغول خدمت شد. لذت درس دادن به کودکان محروم روستا تمام سختی های راه طولانی را از یادش برده بود. تا اینکه از سوی آموزش و پرورش او رابه عنوان مدیر دبستان شهید سالاری انتخاب کردند.

مدیر هم که شد، فرقی به حالش نکرد. هیچ وقت به عنوان مدیر خودش را بالاتر از دیگران نمی دید. به دانش آموزانش احترام می گذاشت و حتی در سلام کردن به آنها پیشی می گرفت. به مشکلاتشان رسیدگی می کرد.

وقتی خبر شهادتش در مدرسه پیچید، مدرسه شد ماتم کده و دانش آموزان غم زده شدند.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search