شهید حسن حاتمی به روایت مادر شهید
تابستان سال ۱۳۴۵ بود و من حسن را باردار بودم. شبی از شبهای شهریورماه بود که ناغافل احساس درد کردم. به بیمارستان وزیری رفتیم از آنجایی که ساعت کاری تمام شده بود و ما هم آخر وقت رسیده بودیم، پرستاران بیمارستان قصد رفتن داشتند. مرا معاینه کردند و گفتند فردا دوباره بیایم. ما که دیدیم آنجا کارمان راه نمیافتد به بیمارستان اشرف پهلوی سر زدیم. پزشک، آمپولی نوشت. تهیه کردیم.
در همسایگی ما زنی زندگی میکرد که در تزریق آمپول چیرهدست بود. او را خبر کردیم. زن آمد اما با دیدن آمپول گفت من این آمپول را تزریق نمیکنم. از ما اصرار از او انکار. هرچه گفتیم این آمپول نسخه پزشک است قبول نکرد و گفت: اگر این را تزریق کنم بچه سقط خواهد شد.
مدتی گذشت… حالم اصلا خوب نبود. به گمانم وقتش بود بچه به دنیا بیاید. به ناچار دست به دامن یکی از قابلههای محله شدیم. به بالینم آمد و به کمک خدا نزدیک اذان صبح بچه به دنیا آمد. یک بچه درشت و سالم که نامش را حسن گذاشتیم.
***
بچه که بود، او را در مهدکودک ثبت نام کردیم. اما گویا خیلی از فضای آنجا خوشش نمیآمد. هربار که ناهارش را به مهد میبردم، تا چشمش به من افتاد بیتابی میکرد. پرِ چادرم را میگرفت و با اصرار میخواست با من به خانه برگردد.
مربیها که وضع را چنین دیدند پیشنهاد دادند برای تحویل غذا فقط تا دم در بروم. طوری که حسن مرا نبیند و به فضای مهد عادت کند. گمان میکردیم چند وقت که بگذرد درست میشود اما فایده نداشت. عاقبت وقتی دیدیم واقعاً دارد اذیت میشود از فرستادنش به مهد خودداری کردیم.
***
بچه درسخوانی بود، با این حال از ۱۳ سالگی در جبهه حاضر شد. کتاب هایش را می زد زیر بغل و به جبهه میبرد و همانجا درس میخواند. برای امتحانات به شهر بازمیگشت.
کم سن و سال بود اما با همان ۱۳ سالگی اش مردی شده بود برای خودش. رفتار او اصلاً به سنش نمیآمد. میگفت: حال که کاری از دستم بر میآید پس وظیفه دارم بروم و خدمت کنم.
نوجوانیاش در جبهه گذشت. گاهی به او میگفتیم: دلمان برایت تنگ شده بیا ببینیمت. مرخصی میگرفت و چند روزی میآمد پیشمان، اما در خانه خودش راحت نبود. بهانه جبهه را میگرفت و آخر سر همچون کبوتر به سوی منزلگاه خود برمیگشت.
***
حسن دیپلمش را با موفقیت گرفت اما به دلیل جانبازی از سربازی معاف شد. دیگر بدنش یک جای سالم نداشت. تیر بازویش را شکافته بود. پزشکان آن را دستش خارج نکرده بودند. میگفتند روی عصب قرار گرفته و امکان فلج شدن وجود دارد. گاهی میشد حسن میآمد و میگفت: مادر! بیا دست بذار روی بازویم.
دلم ریش میشد. قبول نمیکردم. میگفت بیا ببین تیر دارد حرکت میکند. حسش میکنم. باری دیگر، ساق پایش مورد اصابت ترکش قرار گرفت. وقتی پا را حرکت میداد میتوانستم رگ هایش را به وضوح ببینم. با این حال حتی یک بار هم خم به ابروی این پسر نیامد.
جای او من شکایت میکردم که: حسن تو درد نداری؟ چرا هیچ نمیگویی؟ ناله نمیکنی؟
خندید و اینگونه جوابم داد، گفت: این که یک ترکش ناقابل است، دیگران نیمیاز بدن خود را از دست میدهند.
تیر و ترکشها او را از پا درنمیآورد. حتی وقتی چشمش را از دست داده بود به پزشک گفته بود خیلی زود برگ ترخیص را امضا کند. دیدم به خانه آمد و با همان پیشانی زخمیو سر بانداژ شده لباس عوض کرد و آماده رفتن شد.
پرسیدم: کجا میروی؟ جواب داد: نمازجمعه
حیرت کردم: اما با این وضع صورتت!
حرفهایم تغییری در او ایجاد نکرد. سوار موتور شد و گفت: لطفاً از من نخواه به خاطر یک زخم نماز را سبک بشمارم.
گفتم: اگر دلت میخواهد بروی حرفی ندارم. مانعت هم نمیشوم. برو خدا به همراهت.
بعد از شهادتش یک بار به خوابم آمد و مژده داد که جایش خوب است. توصیه کرد به همین شیوه ای که پیش گرفتم ادامه بدهم و به امام و آرمانهای او پایبند بمانم.
منبع: گنجینه ل۱۰