درباره شهید مهدی محمدصادق
به روایت برادر شهید
یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفتهاند و از شهادت مهدی حرف میزنند و نمیدانند چطور این خبر سوزناک و غمآلود را به پدر و مادرش برسانند.
خواهرم پیش من آمد و موضوع را مطرح کرد.
زبانها همه از سفیدبختی و رخت شهادت سخن میگفتند، اما از جنازه خبری نبود و همین، دلشوره را مانند خوره به جانمان میانداخت که: این پسر راستی راستی شهید شده یا به اسارت رفته؟
بار سفر بستم و برای پایان دادن به تردید و دلهرهای که شیرهی جانمان را میمکید، همراه یکی از دوستانم عازم جنوب شدیم.
هرجا توانستیم سر زدیم و سراغی گرفتیم. از مقرشان گرفته تا پادگان دو کوهه و عقبهی لشکر و …
آنقدر گشتیم و گشتیم تا با دوستانی آشنا شدیم که همراه او در عملیات حضور داشتند. همه متفقالقول بودند که “مهدی به شهادت رسیده” و همان ابتدا دیدهاند که گلوله سینهاش را شکافته است.
حالا تحقیقاتم وارد مرحلهی جدیدی شده بود. تمامی معراج شهدای آن منطقه را زیر پا گذاشتم به امید یافتن برادر، اما در نهایت دست از پا درازتر برگشتم به خانه.
بعدها از طریق فیلمی که عراقیها از منطقه گرفته بودند و فرماندهی سپاه به ما نشانش داد توانستیم مهدی را شناسایی کنیم و خیالمان راحت شود.
شهید مهدی محمدصادق