درباره شهید حسن پارساییان
به روایتِ خواهر شهید
حسن همیشه آرام بود. مرامش را وامدارِ صاحب نامش بود.
او همانند اقیانوس آرام بود و به جرأت می توانم بگویم که هرگز عصبانیتش را ندیدیم. جز یک مورد!
یک بار که از جبهه به مرخصی آمده بود، برادر کوچکمان که آن موقع، هفت هشت ساله بود، کاری کرد که حسن خروشید و بر خلاف ذات صبورش، دست روی او بلند کرد.
آن طفلک هم که چنین رفتاری آن هم از سوی مهربانترین برادر، برایش سنگین بود، شروع کرد به گریه و گفت:
«الهی بری شهید شی و دیگر برنگردی»
با شنیدن این حرف، برقی در چشم های حسن دوید و با خوشحالی زایدالوصفی گفت: «الهی. الهی»
بعد هم برادر کوچکش را برد، دست و صورتش را شست و به اتفاق یکدیگر به نماز جمعه رفتند.
حسن همان روز از دل برادر کوچکمان درآورد، اما حرفی که برادر کوچک زد، به دل حسن ماند و خوش آمد.
نفرینِ شیرینتر از دعای برادر کوچک، در حق حسن مستجاب شد و چیزی نگذشت که او به آرزویش رسید.
گنجینه ل ۱۰