نقش گردان زهیر در عملیات والفجر۸
به روایت برادر سعید زاغری*
در عملیات والفجر۸ در گردان زهیر و گروهان شهید رجایی بودم و این اولین اعزام من به گردان پیاده بود.
فرماندهی گردان زهیر در عملیات والفجر۸ حاج علیاکبر عاطفی و معاون ایشان حاج امیر چیذری، شهید داوود حیدری، عملاً نیروی آزاد گردان و مهدی مؤمنی هم پیک گردان بودند. گروهانهای گردان، عبارت بودند از: شهید رجایی، شهید باهنر و شهید بهشتی و البته بعد از عملیات والفجر۸ و با شروع فرماندهی شهید داوود حیدری، نام این گروهانها به عاشورا، غدیر و بعثت تغییر کرده و تا آخر جنگ، با همین نامها شناخته میشدند. فرمانده گروهانِ شهیدرجایی، محمود درودی و معاون ایشان شهید مجید سرچمی بود. مصطفی غلامی، شهید محمد ابوالقاسمی و آقای مرتضی خلج هم مسئول دستههای گروهان بودند.
فرماندۀ گروهان شهید بهشتی، شهید علیرضا صالحی و معاون او هم حسن سلطانی بود. فرماندهی گروهان شهید باهنر، شهید محمدهادی میرزایی بود که بعدها فرماندهی گردان قمربنیهاشم و در عملیات کربلای۵ شهید شد.
در این عملیات، شهید علیاصغر صادقی که در عملیات بیتالمقدس۲ در دی ۱۳۶۶ فرماندهی گردان زهیر شده بود و به شهادت رسید، نیروی آزاد گروهان ما بود.
اوایل دی ماه، برای آموزش آبی ـ خاکی به اردوگاهی در کنار رود کارون منتقل شدیم؛ این اردوگاه با نام امالنّوشه شناخته میشد. دوستان به شوخی میگفتند مدرسهی موشها! این مکان، مقر یگان فرات تیپ سیدالشهدا علیه السلام بود و نیروها برای گذراندن آموزشهای عملیات آبی ـ خاکی در آنجا مستقر شده بودند. آن زمان، یگان نظامی لشکر ده سیدالشهدا، هنوز تیپ بود؛ تیپ سیدالشهدا علیهالسلام.
به دلیل وجود موانع طبیعی و ویژگیهای خاص هر منطقهی عملیاتی، معمولاً نیروها باید از قبل با آن آشنا شده و در آنجا یا محیطی مشابه آموزش میدیدند؛ مثلاً اگر عملیات در کوهستان بود، نیروها برنامۀ کوهپیمایی داشتند و آموزشها در کوه انجام میشد، یا اگر رملی بود به همین منوال در رمل. این عملیات هم اولین عملیات آبی ـ خاکی بود، بنابراین نیروها برای آموزشهایی مثل عبور از رودخانه، قایقسواری، پاروزدن، حرکت در باتلاق و… به اردوگاه امالنوشه کنار رود کارون منتقل شدند. برنامۀ آموزشی ما حدوداً یک هفته تا ده روز طول کشید. فصل سردی هم بود. سرمای هوای صبحهای خوزستان در این موقع از سال اذیتکننده است. از طرفی قایقسواری و پرش در آب رودخانه و … شرایط را سختتر میکرد. تازه بعد از تمرین به نخلستانهای اردوگاه میرفتیم و برای خشککردن پوتین و لباسهایمان با چوب نخلهایی که از قبل روی زمین افتاده و خشک شده بودند، آتش روشن میکردیم. در این اردوگاه به هر نیرو یک دست لباس بادگیر و یک جلیقهی نجات (لایف ژاکت) داده بودند. لایف ژاکتها یا همان جلیقۀ نجات مثل امروز، مدرن نبودند؛ تحریم بودیم و بچههای سپاه خودشان آنها را میساختند. یونولیت را بین پارچههای نایلونی مثل جنس بادگیرها میگذاشتند و دورشان را میدوختند. جوری که از بالا تنمان میکردیم، دو بندش را به پهلوها و یک بندش را از بین دو پا و فاق شلوار به هم میبستیم؛ اصلاً جنس خوبی نداشت و خیلی زود هم پاره میشد.
یکی از آموزشها عبور از رودخانه با طناب بود. یک سرِ طناب ضخیمی را آنطرف و سر دیگرش را اینطرف رودخانه، محکم بسته بودند. بچهها باید طناب را با دو دست و پاهایشان میگرفتند و از آن معلق شده و چهاردستوپا خودشان را به آنطرف رودخانه میرساندند که آن هم داستانهای خودش را داشت؛ برخی دستشان از طناب رها میشد و داخل رودخانه میافتادند، کارون هم جریان تندی داشت و آنها را آب میبُرد. البته پاییندست رودخانه با قایق مراقب بودند و این افراد را از آب میگرفتند.
گروهان ما به خط شده و نیروها یکییکی طناب را گرفته و به آنطرف رودخانه میرفتند. من چون جزو هیچکدام از دستهها سازماندهی نشده بودم، معمولا با آخرین نفرات گروهان و شهید اصغر صادقی، شهید محمد عیوقی، شهید علی شکاری و … برخی کارها را انجام میدادیم. در اثنایی که در انتهای ستون گروهان، منتظر نوبتمان بودیم، به این فکر میکردم که اگر دستم رها شد چه کنم؟ پیش خودم میگفتم «من کمی شنا بلدم؛ شنا میکنم و خودم رو نجات میدم!» دلهره داشتم و آنقدر به این موضوع فکر کردم که اتفاقا همین بلا سرم آمد! از یکطرف بهدلیل هوای خیلی سرد، دستانم یخ کرده و به طناب سفت نمیشد و از طرفی دلهره و ترس، باعث شد یک آن، دستم لیز خورده و از طناب رها شود، اما چون از قبل در ذهنم مرور کرده بودم، شروع کردم در جهت خلاف جریان آب رودخانه شنا کردن! جریان آب، تند بود و لباس نظامی و بادگیر و جلیقهی نجات و از همه بدتر، پوتینی که به پا داشتم سنگینم کرده بودند و هرچه دستوپا میزدم، جلو نمیرفتم. کمکم داشتم ناامید میشدم، صدای گنگ هیاهو و تشویق افراد بیرون آب را میشنیدم. یک لحظه به خود آمده و محکمتر دست و پای کرال سینه زدم و به سمت طناب حرکت کردم و در نهایت توانستم دوباره آن را بگیرم. اینبار صدای تشویق دوستان و مربیان را بهتر میشنیدم؛ «برای سلامتیش صلوات بفرست …» طناب را محکم گرفتم و توانستم خودم را به آنسوی رودخانه برسانم.
آن زمان، تیپ سیدالشهدا در اردوگاه کوثر مستقر بود؛ این اردوگاه در هشت کیلومتری غرب اهواز در جادهی حمیدیه و وقتی به سمت غرب حرکت میکردیم، در سمت جنوب منطقه و چپ جاده، قرار داشت. منطقهای رملی و جنگلی که ضمن دارا بودن پستی و بلندیهای فراوان، توسط درختهای خاص و بلندی پوشیده شده بود و گردانها و واحدهای مختلف تیپ، در لابهلای همین تپههای رملی و درختان، در چادرهایشان مستقر بودند و تقریباً در مرکز اردوگاه هم حسینیهای بود که نمازهای جماعت صبح و ظهر و شب و سایر مراسم تیپ، در آن برگزار میشد. محل استقرار گردان زهیر هم تقریباً در انتهای اردوگاه بود.
بعد از اردوی آموزشی آبی ـ خاکی، دوباره برگشتیم به اردوگاه و کمکم آماده شدیم برای عملیات. بهمن ماه بود. ساکهای وسایل شخصیمان را به تعاون گردان تحویل دادیم و به همهی نیروها کارت و پلاک شناسایی داده شد.
نزدیک عملیات که شدیم تجهیزات جنگی شامل بند حمایل، جیب خشاب، قمقمه تحویلمان دادند و هرکسی با استفاده از نخ ابریشمی و سوزن جوالدوز، آنها را روی فانوسقه بهصورتی که مرسوم و معمول بود دوخته و محکم میکرد.
روز موعود فرارسید و بهسمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم و تا فرارسیدن زمان عملیات، در خرمشهر و در یک بیمارستان متروکه مستقر شدیم. گردانها در طبقات مختلف ساختمان و هر چند نفر در یک اتاق جای گرفته بودند. نیروهای گردانها در طول روز، سراغ رفقای خود در گروهانها و گردانهای دیگر رفته و در محوطهی بیمارستان میرفتند و با هم عکس یادگاری میگرفتند و حال و هوای خاصی بین بچهها حاکم بود.
روز عملیات همهی گردانها را در محوطهی باز وسط بیمارستان، جمع کردند و پس از سخنرانی فرماندهی تیپ، حاجعلی فضلی و مداحی و سینهزنی، نیروها آمادهی حرکت برای عملیات شدند. بعد از مراسم، حاجعلی فضلی در آستانهی دروازه قرآن ایستاده بود و حین عبور نیروها از زیر قرآن، با آنها خداحافظی میکرد. در کنار دروازه قرآن، اسفند دود میکردند و مداحی حاجصادق آهنگران هم از بلندگو پخش میشد و شور و نشاط خاصی در بین رزمندها ایجاد شده بود.
هدف اصلی عملیات، آزادسازی و تصرف جزیرهی امالرصاص بود. قرار بود پس از شکستن خط دشمن و تصرف جزیره توسط غواصها و گردانهای خطشکن، گردان زهیر از آنها عبور کرده و برای ادامهی عملیات، بهسمت غرب جزیره رفته و پس از عبور از پل، دو جزیرهی کوچک امالبابی شرقی و غربی که پشت جزیرهی امالرصاص بود را تصرف کند.
حدود ساعت ده شب بیستم بهمن، عملیات شروع شد. نیروهای گردان زهیر در سنگرهای حفره روباهی و برخی هم بدون سنگر، پشت خاکریز منتظر بودیم تا نوبت رزم گردان ما بشود. تبادل آتش ادوات بسیار شدید و سنگین بود و هرازگاهی گلولهی توپ یا خمپارهای در اطرافمان منفجر میشد.
ساعت سهوچهار نیمه شب بود که گردان را از جایی که بودیم حرکت داده و در جهتی خلاف انتظارمان بردند و در سنگرهایی کنار ساحل رودخانه، روبهروی جزیرهی امالرصاص در ساحل خودی مستقر کردند و گفتند شما باید همین جا پدافند کنید!
بعدها فهمیدیم این عملیات ایذایی بوده و ما میبایست فقط حواس دشمن را پرت میکردیم و هدف اصلی عملیات والفجر۸، تصرف جزایر نبوده است. از طرفی هم بهدلیل اینکه پل بین جزیره امالرصاص و جزایر امالبابی را عراق منهدم کرده بود، امکان ادامهی عملیات وجود نداشت و از سویی چون عملیات اصلی در منطقهی فاو، موفقیتآمیز بود، در منطقهی امالرصاص به همین حد، اکتفا شد. بنابراین گردانهای خطشکن، پس از تصرف جزیرهی امالرصاص و انهدام نیروی دشمن، بتدریج و ظرف چند ساعت ابتدا شهدا و مجروحین را به عقب منتقل نموده و سپس خودشان هم به سمت خودی اروندرود بازگشتند.
گردان زهیر حدود شش روز در آن منطقه پدافند کرد. معمولا در طول روز، خط خیلی خلوت بود و آتش سنگینی وجود نداشت. شب ها هم مثل همیشه سنگرهای دوشکا و تیربار دشمن دائما و از ترس، تیر رسام که از خود نور می داد می زدند تا به خودشان آرامش داده و ترس و وحشتی هم در ما ایجاد کنند. شب ها نگهبانی داشتیم و در طول روز هم استراحت می کردیم.
تا دوسه روز بعد از عملیات، برخی غواصان تیپهای ۲۱ امام رضا علیه السلام و ۱۸ الغدیر که به دلایلی در منطقه و داخل اروند مانده بودند، خودشان را به ساحل خودی میرساندند که بچهها آنها را پس از صحبت و اطمینان از اینکه جاسوس دشمن نیستند، به دژبان حاضر در منطقه تحویل میدادند. بچههای گردان، چند مورد هم شهید و زخمی که توسط جریان رودخانه به ساحل خودی کشیده شده بودند را از آب گرفتند.
خط پدافندی ما از گمرک خرمشهر شروع می شد و تا حدود نهر خین ادامه داشت. برای پوشش این این منطقه تعداد نیروی گردان، کافی نبود و برای همین، در فواصلی هیچ نیرویی وجود نداشته و خط خالی بود. برای اینکه دشمن متوجه خالی بودن این مناطق نشود، روزی یکیدوبار از آنجا بهسمت دشمن شلیک میکردیم.
در کل دورانی که گردان زهیر در این خط پدافندی بود فقط یک شهید دادیم، شهید علیرضا صالحی فرمانده گروهان شهید بهشتی که ترکش خمپاره به قلبش اصابت کرد و به شهادت رسید. او از بچههای محلهی علیآباد تهران و از قدیمیهای جنگ بود و با شهید داوود حیدری هم رفیق بود.
بعد از پنجشش روز، خط پدافندی را به گردان دیگری تحویل داده و به اردوگاه کوثر برگشتیم.
بعد از چند روز استراحت، چهارم یا پنجم اسفند بود که برای مأموریتی جدید، سوار کامیونهای کمپرسی شده و بهسمت منطقهی فاو حرکت کرده و در منطقهی عملیاتی، به روستای خسروآباد رفتیم. نیروهای گردان، در خانههایی که به همین منظور آماده شده و سقفهایشان را برای محافظت در برابر گلولههای توپ و خمپارهی دشمن، تقویت کرده بودند مستقر کردند. یک شب را تا بعدازظهر روز بعد، در خسروآباد گذرانده و غروب فردا و همزمان با تاریک شدن هوا برای عزیمت به آنسوی اروندرود، بهسمت اسکله حرکت کردیم.
با توجه به اینکه، در این منطقه، پلی میان خاک ایران و عراق وجود نداشت، تجهیزات و امکانات مورد نیاز را باید با قایق عبور میدادند. به این منظور چندین اسکله در کنار اروندرود بنا شده بود. نیروهای بعثی برای اینکه جلوی پشتیبانی خطوط مقدم را بگیرند، مدام اسکله و کل منطقه را با هواپیما بمباران میکردند. آنها میخواستند هرطور شده شهر فاو را پس بگیرند برای همین تا هفتادوپنج روز پس از عملیات، همچنان پاتک می کردند.
با وانتهای لندکروز از مقر خسروآباد تا نزدیکی اسکله رفته و پس از طی مسافتی بهصورت پیاده و رسیدن به اسکله، به گروههای چند نفری تقسیم و سوار قایق شدیم. هدایت قایق در آن تاریکی مطلق شب، خیلی سخت بود و از طرفی به خاطر جزرومد و جریان شدید آب اروندرود، ممکن بود سکانداران، مسیرشان را گم کنند. برای حل این مشکل، از چراغهایی استفاده کرده بودند که فقط از طرف خودی و روبهرو دیده میشد.
کل گردان را به همین شکل از اروندرود عبور دادند. آنطرف رودخانه از قایقها پیاده شده و بعد از کمی پیادهروی، دوباره سوار وانتهای لندکروز شده به سمت کارخانه نمک حرکت کردیم.
* * *
… نمنم باران هم میبارید و هوا اگر چه کمی سرد بود اما سرمای آزاردهندهای نداشت. احتمالاً ششم اسفند بود که وارد منطقهی فاو شدیم.
جایی که پیاده شدیم، نزدیک کارخانهی نمک فاو بود. آنطور که شنیده بودم، عراقیها آب خلیج فارس را وارد این منطقه که عمق کمی هم داشت کرده و در تاسیساتی که به کارخانه نمک معروف بود، نمک آب را برداشت میکردند. باید پس از عبور از این منطقه، روی جادهای که دو طرفش آبگرفتگی بود، حرکت میکردیم. به این جادهها اصطلاحاً “دژ” یا “پَد” گفته میشد. بارش باران، باعث شده بود خاک دژ، سفت و گلی بشود.
طول یکی دو تا دژ را در مدت نزدیک نیمساعت پیادهروی، طی نموده و از روی دژی که به صورت شمالی ـ جنوبی بود، عبور کردیم. منطقه زیر آتش سنگین دشمن بود. گاهی خمپارهای هم نزدیکمان منفجر میشد. دستور آمد برای اینکه در امان باشیم موقتاً در سنگرهایی که بعداً فهمیدیم خط دوم است، مستقر شویم.
سنگرها در پناه دیوارهی دژ بودند. ما در یک سنگر که سقف داشت جا گرفتیم. چهارپنج نفر بودیم. داخل سنگر، تاریکی مطلق بود و اصلاً نور وجود نداشت و حتی چهرههای یکدیگر را نمیدیدیم. منتظر بودیم بگویند که باید چهکار کنیم. در همین اثنا یک نفربر زرهی از روی دژ و بالای سر ما عبور کرد و سنگر را حسابی لرزاند؛ صدای شنی نفربر، بهگونهای بود که حس میکردم هر آن ممکن است سنگر را خراب نموده و ما را له کند!
دو گروهان شهید بهشتی و شهید باهنر، بهعنوان احتیاط آنجا ماندند و ما یعنی گروهان شهید رجایی، دقایقی بعد، از آنجا حرکت کردیم. جلوتر که رفتیم، این جاده تمام شد و وارد دژی عمود بر دژ قبلی شده و به سمت غرب رفتیم.
درست در ابتدای این مسیر، من که اولین بار بود به جبهه رفته بودم، در آن تاریکی و زیر نور مختصر ماه، اولین جنازهی عراقی را دیدم و تعجب کردم، چون در نظرم خیلی شبیه صدام بود! نگاهی به او که مردی قویهیکل و سیبیلکلفت بود انداختم و نگاهی هم به خودم که نوجوانی هیجده ساله بودم!
حین حرکت روی دژ و در بین راه، نفرات را بهترتیب و با فاصلهی دویستسیصد متر برای تأمین قرار دادند؛ چون احتمال داشت عراقیها متوجه تعویض و جابهجایی نیرو و بینظمی خط شده و نفوذ کنند. تقریباً جزو آخرین نفرات ستون گروهان بودم و کمی جلوتر، من هم حسب فرمان، پشت کپهای خاک و گل، موضع گرفته و آمادهی تیراندازی، به روبهرویم خیره شدم؛ بجز آبگرفتگی و کمی دورتر، شبحی از خاکریز و دژی که ظاهراً مواضع دشمن بود، چیزی دیده نمیشد.
یکیدو ساعت که گذشت، فرمان حرکت آمد. به اتفاق سیدمجید ساداتکیایی، جلوتر رفتیم و کنار دژ، در سنگری که در واقع محل اصابت توپ یا خمپاره بود و کمی آن را گودتر کرده بودند، نشستیم و فقط یک پلیت روی سرمان بود. از جای قبلی خودم بهتر بود؛ لااقل قطرات باران، روی سر و صورتم نمیریخت! کمکم سپیده زده و وقت اذان صبح بود و خواستیم نماز بخوانیم. برای وضو گرفتن؛ آب که نبود، زمین هم که گل شده و خاک نداشت، ولی لباسهایمان خشک و خاکی بودند. ناچار بادگیرمان را زدیم کنار و دو دستمان را کوبیدیم روی کمر یکدیگر و با خاک لباسمان، تیمم کردیم. جهت قبله را تعیین کرده و با مُهری که سیدمجید همراه داشت، به حالت نشسته و چمباتمه، نماز خواندیم؛ نمازی بدون قیام و قعود و سجده و رکوع! دو رکعت نماز صبح را با اشاره، به جا آوردیم.
هوا گرگومیش بود که اعلام کردند باید حرکت کرده و ادامهی مسیر دهیم.
* * *
چون هوا داشت روشن میشد و جاده در دید دشمن بود، باید میرفتیم و به جایی میرسیدیم که خاکریز، دوجداره بوده و از دید دشمن، در امان باشیم.
در مسیری که داشتیم پیاده می رفتیم، دومین جنازۀ عراقی را دیدم. با دیدن بدن او که به حالت دَمَر افتاده بود و سر نداشت، جا خوردم! اما بعداً که یک بار دیگر و در روشنایی روز از آنجا رد شدم، فهمیدم که سرش لای خاکریز و بدنش بیرون مانده بود!
* * *
کمی که جلوتر رفتیم، به یک سهراهی رسیدیم. سر آن سهراهی، سنگری بود که فرمانده گروهان؛ آقامحمود درودی و شهید داوود حیدری که از این به بعد، عملاً هدایت محور و خط را به عهده گرفت، آنجا بودند. فرمانده گردان؛ حاج اکبرآقا عاطفی در همان خط دوم که سرِشب بودیم، ماند.
شهید داوود حیدری و آقامحمود درودی وقتی مرا دیدند، به من گفتند: «شما اینجا بمان». داخل سنگر رفتم، اما عملاً و در طول مدت حضور در خط، کنار بچههای دستهی یک و شهید علیاصغر صادقی بودم.
ادامهی همین مسیر از سه راهی، در فاصلهی حدود پنجاه متری، خاکریز مرتفع و بزرگی به عرض پانزدهبیست متر زده شده بود که در واقع، حکم پیشانی پدافندی ما را داشت. نیروهای دستهی یک گروهان که شهید محمد ابوالقاسمی مسئول و شهید محمد دمیرچی معاونش بود، در این موضع مستقر شدند. شهید علیاصغر صادقی هم بهعنوان نیروی آزاد گروهان به آنها کمک میکرد.
در مسیر سمت راستِ سهراهی و حدود سیصد متر جلوتر، موضع پدافندی دیگری بود که البته من نرفتم و خط را ندیدم و دستهی دو گروهان، قرار گرفت. مسئول دسته، مصطفی غلامی و معاونش شهید سعید انوری بودند، معاون گروهان؛ شهید مجید سرچمی هم به همراه آنها رفت که همراهشان باشد و کمکشان کند.
قبل از ما نیروهای یگان دیگری در آن خط حضور داشتند و بنابراین سنگرها از قبل وجود داشت و لازم نبود خودمان سنگر درست کنیم، ولی بچهها با کیسهگونیهای پر از خاک جدید، سنگرها را محکمتر کرده و فضا و محوطهی خط را هم مرتب کردند.
تعدادی از بچههای واحد ادوات گردان که مسئول آن شهید عبدالله انواری بود، همراه گروهان بودند. یک قبضه خمپاره شصت و یک قبضه دوشکا هم با خودشان آورده و در خط، مستقر کردند. اولین سنگر در منتهیالیه سمت چپ، سنگر تیربار و بعد آرپیجیزن و سپس تقریباً در مرکز خاکریز، سنگر دوشکا قرار داشت و سایر بچهها هم در سنگرهای کوچکی که با گونی درست کرده بودند، کنار هم جای گرفتند. با استفاده از الوار و گونی خاک، برای سنگرها دریچهی دیدگاه درست کرده بودند تا ضمن حفظ جان و مراقبت از اصابت تیر و ترکش دشمن، امکان مشاهدهی روبهرو و تیراندازی وجود داشته باشد. در داخل هر سنگر و در دیوارهی خاکریز، فضای ایمنی برای نگهداری خشاب اضافه و نارنجک و مهمات مورد نیاز هر فرد، تعبیه شده بود.
هوا که روشن شد، وضعیت اطرافمان و آرایش دشمن را از شهید صادقی پرسیدم. همانطور که وسط خاکریز ایستاده و دست چپش که مصنوعی بود را روی شانهام گذاشته بود و با انگشت اشارهی دست راستش، مقابل را نشان میداد، با گردشی به اندازهی دو سوم دایره گفت: «عراقیها اینجا هستند!»
سمت چپ؛ آبگرفتگی بود و کنارههای دژ را هم با خاکریز، بالا آورده بودند تا دشمن، دید مستقیم نداشته باشد؛ چون عراقیها با فاصلهی حدود پانصد متر تا منتهیالیه سمت چپ، حتی کمی عقبتر، حضور داشتند و در واقع ما رفته بودیم در دل دشمن؛ ولی آبگرفتگی بینمان، مانع جلو آمدن آنها یا پیشروی ما شده و تنها راه برای پیشروی دو طرف، جاده و دژ مقابلمان بود.
سمت راستمان هم چنین موقعیتی داشت. باز آبگرفتگی بود و دورتر، عراقیها حضور داشتند. منتهی در سمت راست، دیگر عراقیها خیلی عقبتر از ما نبودند.
در طول جاده یا دژ اصلی که روی آن مستقر بودیم، به فاصلهی حدود هر پنجاه متر، تیرکهای بلند و استوانهای سیمانی وجود داشت که ظاهراً برای انتقال کابل برق بود. در زمان درگیری با دشمن، خدمهی باهوش و زرنگ خمپاره شصت، برای تخمین فاصلهی دشمن و گرابندی روی زاویهیاب خمپاره، از این تیرکها استفاده میکرد.
* * *
گروهان ما (شهید رجایی) در خط اول، پدافند میکرد و دو گروهان دیگر هم در خط دوم به صورت احتیاط حضور داشت. در خط مستقر شدیم.
خط در طول روز، آرام بود چون نیروها خیلی تردد نداشتند و استراحت میکردند. در قسمت انتهای خاکریز که پیشانی مقابله با دشمن بود، علاوه بر آن سنگرهایی که گفتم، یک سنگر اجتماعی هم وسط آن محوطه بود که گنجایش حدود هشت تا ده نفر را داشت. البته سقف سنگر، آنقدر کوتاه بود که نمیشد بایستیم؛ مثلاً اگر نماز هم میخواستیم بخوانیم، باید نشسته میخواندیم. دربارهی آب، دچار مضیقه بودیم و کمبود داشتیم. روزی دوسه تا دبهی بیست لیتری آب که میآوردند، فقط برای آشامیدن بود و برای سایر نیازها نباید از آن استفاده میکردیم. روزی یک بار (شب، غروب یا صبح زود)، با نفربر خشایار امکانات و تدارکاتی که لازم بود؛ از قبیل مهمات، مواد غذایی و خوراکی و سایر تدارکات مورد نیاز را برایمان میآوردند. غیر از این، تردد خاصی صورت نمی گرفت، چون جاده در تیررس دشمن قرار داشت و تردد روزانه در آن، خطرناک بود.
همان روز اول یا دوم، نزدیک غروب بود که خبر دادند دشمن، امشب پاتک خواهد داشت. پاتکهای بعثیها در منطقهی فاو، تا ۷۵روز بعد از عملیات والفجر۸ هم ادامه داشت! و بیشتر این پاتکها هم توسط نیروهای گارد ریاست جمهوری صورت میگرفت که نیروهای بسیار ورزیده و آموزشدیدهای بودند.
بهدنبال این خبر، بچهها ضمن آماده و تمیز کردن سلاحهایشان؛ مشغول پر کردن خشابهای اضافی و فشنگگذاری نوارهای تیربار شدند و بچههای ادوات هم دستی به سر و روی دوشکا و خمپاره شصت خود کشیدند. خلاصه هرکسی به نحوی مشغول تأمین مهمات و ابزار رزم خود بود.
پس از تاریکی هوا، کمکم دلهره و هیجان شروع پاتک دشمن نیز بیشتر شده و همگی آمادهی شروع نبرد بودیم. سرِ شب، بچههای تخریب از خاکریز عبور کرده و در محوطهی جلوی خاکریز، با استفاده از تعدادی مینهای گوجهای و تلویزیونی و مینهای کوچکتر دیگر، مانع ایجاد کردند. البته خبری از سیمخاردار و سایر موانع نبود.
کمی که گذشت، آتشباری خمپاره و توپخانهی دشمن شروع شد و شدیداً منطقه را میکوبیدند و دوروبر خاکریز و محدودهای که حضور داشتیم را به شدت با کاتیوشا میزدند.
همین طور که در افق و به سمت عمق مواضع دشمن، نگاه میکردم؛ اول نور شلیک قبضههای کاتیوشا، سپس حرکت موشکها به سمت آسمان را میدیدم و چند ثانیه بعد، منتظر اصابت آنها در اطراف خط بودم و این صحنه به دفعات تکرار شد. برخی نزدیکتر و برخی دورتر از خط، اصابت میکردند، اما شکر خدا هیچیک به محوطهی سنگرها برخورد نکرده و تلفاتی نداشتیم. چون منطقه، آبگرفتگی بود و خاک دژ یا جاده، استحکام نداشته و سفت نبود، همراه با انفجارهایی که نزدیکتر بودند، زمین زیر پایمان میلرزید. چند گلوله هم در چند متری سنگرمان خورد و آب شور دریا را رویمان ریخت. گلولهباران، شاید بیست دقیقه طول کشید و کمکم تمام شد.
خط، در سکوتی سنگین فرو رفت. شهیدان صادقی و ابوالقاسمی، با استفاده از دوربین دیددرشب، جاده را زیرنظر داشتند. اگر نیروهای دشمن میخواستند به سمت ما بیایند، به خاطر وجود موانع فیزیکی و پستیوبلندیها و چالههای ناشی از اصابت توپ و خمپاره و احتمال مینگذاری، مجبور بودند از منتهیالیه سمت چپ ما و از کنار آب، جلو بیایند و درست در سنگرهای همین نقطه، بچهها با سلاح دوشکا و تیربار، آمادهی مقابله با نفرات دشمن بودند.
من، در جایی نزدیک سمت راست خاکریز در سنگر انفرادی، با یک کلاشینکف، چند خشاب اضافه و چند نارنجک، نشسته و از دریچهی سنگر، با دقت روبهرویم را زیرنظر داشتم و منتظر فرمان و شروع درگیری بودم! هرچند در آن تاریکی محض، چیزی دیده نمیشد. حدود یکربع گذشته بود که شهید صادقی کنارم آمد و گفت: «خیلی دقت کن! خوب به مقابلت توجه کن. من خیلی روی تو حساب میکنم! نباید نفر دشمن، از این خاکریز رد بشه.» این کلام و لحن صحبتش، به من روحیه و اعتمادبهنفس بیشتری داد.
حدوداً ساعت نُه یا ده شب بود که با دوربین دیددرشب حرکت نیروهای دشمن و نزدیک شدن آنها را دیدند. یک نفر بین سنگرها حرکت کرده و اعلام کرد: «دارن میان؛ آماده باشین، ولی فعلاً کسی تیراندازی نکنه تا بیان جلوتر و در تیررس قرار بگیرن.»
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که همزمان با انفجار چند تا از مینها، درگیری شروع شد. با دوشکا و تیربار گیرینوف، همان مسیر جادهای که آنها آمده بودند را بیوقفه زیر آتش گرفتند. نیروهای دشمن روی جاده پخش شده و با گذشتن از پستیوبلندیهایی که وجود داشت، خودشان را به نزدیک خاکریز رسانده و شروع به تیراندازی کردند. منطقه خیلی تاریک بود و محل آنها را از روی آتشدهنهی سلاحشان تشخیص داده و به آن سمت شلیک میکردیم.
درگیری خیلی سنگین بود. من مرتباً از دریچهی سنگر، تیراندازی میکردم و با تمام شدن هر خشاب، خشاب بعدی را برمیداشتم. در این اثنا یکیدو بار هم دستم به لولهی اسلحهام خورد. آنقدر داغ بود که دستم سوخت و تا مدتی جای این سوختگی روی دستم مانده بود. لولههای اسلحهها و تیربارها، داشت سرخ میشد. تعدادی از بچهها هم تندتند خشابها و نوارهای خالی تیربار را پر میکردند.
وسط درگیری و تیراندازی، حس کردم آتشدهنهی اسلحههای افراد مقابلم، نزدیکتر شده و حتی شبح و سایهای دیدم که در حال بالا آمدن از خاکریز است. معطل نکردم؛ دو تا نارنجک برداشته و ضامن آنها را کشیدم. داخل سنگر، روی زانوهایم ایستاده و پس از پرتاب آنها، بلافاصله نشستم. بعد از انفجار نارنجکها به تیراندازی ادامه دادم، اما دیگر خبری از آن سایهها نبود. این درگیری حدود یک ساعت طول کشید و با عقبنشینی نیروهای دشمن و قطع شدن تیراندازی آنها پایان یافت.
یک ساعت بعد، دوباره درگیری شروع شد و اینبار، کمتر از نیم ساعت طول کشید. شاید برای بردن کشتهها و زخمیها آمده بودند. ساعت حدود یک نیمهشب بود که خط نسبتاً آرام شده و تیراندازی متقابلی وجود نداشت. خسته و کمی هم گرسنه شده بودم.
شهید محمد ابوالقاسمی پیشم آمد؛ خسته نباشیدی گفت و تشکر کرد و رفت، ولی چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «سعیدجان! موقع دو موج پاتک؛ بودی و خسته شدی، دستت هم درد نکنه! حالا که فعلاً خط آرومه؛ برو داخل سنگر و کمی استراحت کن؛ اگه دوباره عراقیا اومدن و لازم شد، صدات میکنم.» من هم قبول کردم و رفتم در همان سنگر اجتماعی تا استراحت کنم.
شبهنگام در خط، ما هیچ نوری نداشتیم و حتی چراغ قوه هم روشن نمیکردیم؛ چون ممکن بود دیدهبانهای دشمن، با دیدن کوچکترین نوری، محل ما را ثبت کرده و بتوانند محل ما را با خمپاره بزنند.
در سنگر اجتماعی خزیدم و کورمالکورمال خودم را به انتهای سنگر رساندم و رفتم داخل یک کیسه خواب تا استراحت کنم. خیلی زود هم خوابم برد.
نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای دو نفر که بالای سرم صحبت میکردند، بیدار شده و تکانی خوردم. آنها هم که کسی را نمیدیدند، متوجه حضور من شدند. پرسیدم: «وقت نماز صبح شده؟»
یکیشان جواب داد: «آره. ما هم همین الان نماز خواندیم.»
بعد انگار که مرا نشناخته باشد، پرسید: «تو کی هستی؟!» خودم را معرفی کردم. با تعجب گفتند: «عه! تو اینجایی؟! اصغر صادقی دنبالت میگشت!»
جواب دادم: «من که گم نشده بودم! برادر ابوالقاسمی به من گفت بیام اینجا استراحت کنم و اگه درگیری شروع شد، خودش صدام میکنه.»
نفر دیگر که تا آن لحظه ساکت بود گفت: «خدا رحمتش کنه؛ شهید شد!»
باورم نمیشد. فکر میکردم اشتباه میکنند. بعد از نماز رفتم بیرون سنگر و از بچهها سؤال کردم و سراغش رو گرفتم. حقیقت داشت؛ بیرون همان سنگری که من خوابیده بودم؛ یک متر آنطرفتر، نزدیک موضع خمپاره شصت، خمپارهای اصابت کرده و محمد ابوالقاسمی و عبدالله انوری، کنار هم به شهادت رسیده بودند و من از شدت خستگی و سنگینی خواب، متوجه نشده بودم.
در مدتی که من خواب بودم، عراقیها دو سه موج دیگر هم پاتک کرده بودند. دو شهید و یکی دو مجروح هم داده بودیم.
هوا روشن شده و بعید بود دشمن، پاتکی داشته باشد. بچه ها هم درحال استراحت یا تمیز کردن اسلحههایشان و مرتب کردن محوطهی خط بودند.
یکی از بچههای بیسیمچی تعریف میکرد که آن شب، برادر محسن رضایی فرمانده سپاه و قرارگاه، بر مقاومت بچهها و عملکرد گردان نظارت داشته و پشت بیسیم و روی شبکهی گردان آمده و ضمن هدایت عملیاتی، مستقیماً با داوود حیدری صحبت کرده و ضمن تشکر و تشویق، به او گفته بود: «ماشاءالله داوود! تو حیدر کرار هستی، محکم بایستید …»
صبح رفتم به سنگر گروهان، سر سهراهی. شهید داود حیدری و آقامحمود درودی و شهید محمد خورشیدی هم بودند و نشستیم به صحبت کردن دربارهی وقایع شب گذشته.
بعثیها آن شب چندین بار و بنا بر قولی، در شش موج حمله، تلاش کردند که خط را شکسته و پیشروی کنند، ولی به دلیل مقاومت خوب رزمندگان بسیجی گردان زهیر، موفق نشدند. دو سه ساعت که گذشت؛ شنیدیم از رادیو، مارش پیروزی پخش میشود. کمی بعد هم دیدیم یک فیلمبردار و یک خبرنگار برای تهیهی گزارش تصویری و مصاحبه آمده و خودشان را به خط رسانده بودند.
بعد از اینکه خودشان را به شهید حیدری معرفی کرده و مأموریتشان را توضیح دادند، شهید حیدری رو به من کرده و گفت: «بلند شو، اینها را ببر جلو و به اصغر صادقی بگو براشون توضیح بده.»
سالها بعد متوجه شدم آن خبرنگار، شهید غلامرضا رهبر و فیلمبردار نیز شهید احمد رستگار بودند. شهید رستگار بادگیر سبز زیتونی به تن داشت. از سنگر که بیرون آمدم، یک تکه کاغذ سفید به دستم داد و گفت: «میشه این رو جلوی سینهات نگه داری؟» کاغذ را گرفته و نگه داشتم. دوربین را روی آن زوم کرد و کارهایی برای تنظیم نور و صدا انجام داده و به شهید رهبر گفت من آمادهام.
با اشارهی شهید رهبر، حرکت کردیم و آنها را تا خط راهنمایی کردم. شهید علیاصغر صادقی آنجا بود. آنها را معرفی کرده و پیغام را رساندم و برگشتم به سنگر سر سهراهی.
وقت نماز ظهر بود. نماز را که خواندیم، حدود ده دقیقه بعد، صدای یک انفجار بسیار شدید در خط بلند شد.
همگی سراسیمه از سنگر بیرون آمده و نگاه کردیم. گردوخاک زیادی از خط بلند شده بود. خودم را به آنجا رساندم و در اولین نگاه، شهید رهبر را دیدم که با صورتی پر از خون، کنار سنگر اجتماعی ایستاده و امدادگر، مشغول پانسمان و رسیدگی به زخمهایش بود. رویم را به سمت سنگری که در انفجار، تخریب شده بود برگرداندم. اولین سنگر از منتهیالیه سمت راست خاکریز بود. پیکر شهید رستگار را از بادگیر سبزش شناختم. در اثر انفجار، در دم به شهادت رسیده بود. چیزی از سرش باقی نمانده و خون از گلویش بیرون میزند و پاهایش لابلای خاک و گونیهای تخریب شدهی سنگر، گیر کرده بود. جلو رفتم و پاهایش را بیرون کشیدم و با کمک آقای عسگری، مسئول کارگزینی گردان، پیکرش را روی برانکارد گذاشته و به سهراهی بردیم.
بچهها دوربین و تجهیزات ضبط صدای منهدم شدهی خبرنگاران را آوردند. معلوم شد که احتمالاً دشمن از همان ابتدا و توسط دیدهبانش، متوجه حضور و قصد آنها شده و قبل از فیلمبرداری توسط شهید رستگار، سنگر را با موشک مالیوتکا هدف قرار داده بود.
* * *
روز سوم حضورمان در خط پدافندی فاو؛ مصادف با نهم اسفند بود. در این روز و حدود ظهر، نزدیک سنگر سر سهراهی، بیسیمچی گروهان و من هم هدف موشک مالیوتکا قرار گرفتیم. محمد خورشیدی در دم به شهادت رسید و من هم مجروح شده و به عقب و بیمارستان منتقل شدم.
همان روز مجید سرچمی، معاون گروهان و سعید انوری معاون دستهی دو، جاننثار از واحد ادوات و حاجیلو از گروهان شهید باهنر هم به شهادت رسیدند. با شهادت آنها تعداد شهدای گردان در عملیات والفجر۸ (پدافند امالرصاص و فاو) به هشت نفر رسید.
شهیدان: علیرضا صالحی، مجید سرچمی، محمد ابوالقاسمی، محمودرضا (سعید) انوری، عبدالله انواری، محمد خورشیدی*، جاننثار و حاجیلو. اسامی مجروحین گردان نیز چنین بوده است: محمد دمیرچی، عیوقی، زاغری، صادقی، پورقاسمی، رسولی، بهرامی، غلامرضایی، مقدمجو، عزیزی، زاهدی، چهاردوری، صمیمی، اقری، هجری و ترابی از گروهان شهید رجایی. کشدار، مهدوی، حمزه، زارع، اسماعیل فلاح از واحد ادوات و صحراپور از گروهان شهید باهنر.
حدود روز یازدهم یا دوازدهم اسفند، مأموریت گردان زهیر در خط پدافندی کارخانه نمک فاو تمام شد و نیروها به عقب و اردوگاه کوثر برگشتند و خط پدافندی هم به یگان دیگری تحویل داده شد.
* با توجه به گذشت ۳۵سال از زمان وقوع این عملیات، ممکن است برخی اسامی یا حوادث، از دقت صددرصد برخوردار نباشد.
* مزار مطهر شهید محمد خورشیدی واقع در روستای جابان دماوند میباشد.
۱۳ Comments
۱۶ بهمن ۱۴۰۱ at ۴:۲۴ ق٫ظ
محمدمحمد قلی (فخرالدین)
باسلام برادرعزیز من بیسیم چی گروهان باهنر بودم ازاون وقایع کم یادم مونده بود باتوضیحات کامل شما حال وهوای ماعوض شد.به یاد گذشته کلی گریه کردم یادشهدا واون روزا بخیر ازجمله محمد خورشیدی حیف شد ما جاماندگانیم ممنون ازشما
۱ دی ۱۴۰۱ at ۹:۳۲ ب٫ظ
علی اکبر زاهدی
سلام. من علی اکبر زاهدی هستم. جمعی گردان زهیر گروهان شهید رجایی دسته سه. از تیپ سیدالشهدا سابق ولشکر فعلی.در عملیات والفجر ۸ مجروح شدم .الان که خاطرات برادر عزیزمون جناب زاغری را میخوندم تمام صحنه های توصیف شده در ان شب برایم زنده شد. یاد و خاطره همه شهیدان این گردان بخصوص شهید حیدری و سرچمی انواری و انوری گرامی باد.
۲۷ اسفند ۱۴۰۰ at ۱:۰۴ ق٫ظ
ناشناس
باسلام ودرود به روحپاک شهدا ومردانی که جانانه ومردانه جنگیدن واقعا خاطره جالبی بودامیدوارمتمام رزمندگانی که خاطره از روزهای مقاومت دارن ثبت کنند
۱۵ اسفند ۱۴۰۰ at ۱:۰۹ ق٫ظ
ناشناس
شهید علی چهاربر روحش شاد یادش گرامی
خیلی مرد بود
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ at ۹:۳۲ ق٫ظ
محمدرضا ابراهیمی
سلام و عید فطر مبارک
برادران کسی از عزت آدینژاد خبری داره ؟
من سرباز زیر دستش بودم ، در ستاد.
فقط میخوام ببینم حالش خوبه؟ الهی همگیتون سلامت باشین، یا حق
۲۸ بهمن ۱۳۹۹ at ۲:۳۹ ق٫ظ
محمدحسین طوسی طهرانی
با سلام به حاج سعید زاغری دلاوری از گردان زهیر
احسنت بشما بخاطر خاطره عالی و نوشتار قوی شما
۲۷ بهمن ۱۳۹۹ at ۳:۱۴ ب٫ظ
حمید فلاحی
سلام ، واقعا یاران چه غریبانه ، رفتند از این خانه
۲۷ بهمن ۱۳۹۹ at ۳:۱۳ ب٫ظ
حمید فلاحی
سلام ، واقعا چه شیر مردهایی بودند و هستند
۲۶ بهمن ۱۳۹۹ at ۱:۰۲ ق٫ظ
بسیجی
ممنون از شما حال و هوایمان خوب شد.
۱۲ اسفند ۱۳۹۹ at ۱:۳۷ ق٫ظ
مهدی انوری
سعید عزیز،دیشب بی هوا دلم یاد برادرم سعید انوری رو خواستش.و آرزو کردم که ای کاش عکسهای جدیدی از اون پیدا کنم.اصلا حواسم نبود که سالگرد شهادتشه،و با دیدن این صفحات غافلگیر شدم.۳۵سال بود سؤالی تو سرم بود که محمد خورشیدی چه شکلیه،چون شنیدم وقتی شهید شد سعید،پیکرش رو بغل کرده وهمراه با گریه های سوزناک اون رو صدا میزده وبا فریاد میگفته محمد جان بلند شو.و خودش هم شبهای بعد همراه مجید سرچمی مجروح شد.و دو روز بعد در اتاق عمل به دوستانش پیوست.داوود حیدری از اون شب برام تعریف کرد که سرچمی برای سرکشی از پناهگاه بیرون میره و در همون حین سعید میگه صبر کن منم باهات میام،چند لحظه ی بعد یک خمپاره میاد و بعد از خاموش شدن نور انفجار،سعید اومد وافتاد تو سنگرو…..
۱۶ بهمن ۱۴۰۱ at ۴:۰۷ ق٫ظ
محمدمحمد قلی (فخرالدین)
باسلام عکس محمد خورشیدی رو من دارم ومحل آرامگاه ایشان روستای جابان دماوند میباشد
۱۷ بهمن ۱۴۰۱ at ۳:۱۹ ب٫ظ
admin2
با سلام به شما برادر گرامی
لطفا عکس شهید بزرگوار محمد خورشیدی را ارسال بفرمایید
با تشکر
۲۳ بهمن ۱۳۹۹ at ۹:۳۹ ب٫ظ
حسینی فرد
عالی بود سعید جان کارت درسته