یک شب مثل همیشه مشغول استراحت بودیم که ناگهان سر و صدایی از کوچه بلند شد.
صدای آی دزد آی دزد همۀ مردم محل را به کوچه کشاند…
اول کوچۀ ما، باغ بزرگی بود که می گفتند دزد فرار کرده و رفته آنجا پنهان شده.
مردم در حال پچ پچ بودند و هر کسی چیزی میگفت. مردم کمی که ایستادند و دیدند خبری از دزد نمی شود، یواش یواش راهی خانه هایشان شدند تا بیش از این، خواب از سرشان نپرد!
در همین حین، صدایی آمد که گفت: مامان، یک پتو به من بده. من امشب همینجا می مانم.
او کسی نبود جز کامران ابراهیمی.
کامران؛ تنها پسر خانواده بود، اما نه تنها لوس نبود، بلکه غیرتمندتر از همه بود. او آن شب بیرون از خانه ماند تا در کوچه نگهبانی داد.
کامران آن شب نخوابید، تا بقیۀ اهلی محل، راحت بخوابند.
کامران بعدها جانش را هم در جبهه فدا کرد، تا اهالی میهن، در امنیت زندگی کنند.
روح جوان غیرتمند؛ شهید کامران ابراهیمی شاد
خاطره علی شجاعی
ارسالی کاربران