همسرِ با حوصله

شهید حسن احسانی نژاد به روایت خانم جهان‌خواه (همسر شهید):

من و همسرم با هم نسبت فامیلی داشتیم. پسردایی و دخترعمه بودیم. چند سالی بود که خواستگاری کرده بود. بدون اغراق بگویم که او در تمام فامیل، به جهت اخلاق و رفتار، نمونه و برجسته بود. رفتارش برای هر کسی ایده آل بود و متانت و پختگی اش بسیار بیشتر از سن و سالش می نمود. انسانی خودساخته و هدف دار بود. نسبت به مشکلات مردم بی تفاوت نبود و غم آنها غصه دارش می کرد.

مراسم ازدواجمان صمیمی و ساده، با حفظ شئونات اسلامی بود. روز ازدواجمان مصادف شد با شهادت آیت الله صدر، به حرمت ایشان، مراسم در نهایت سادگی برگزار شد.

***

وضع مالی اش معمولی بود. مدتی مستأجر بودیم و بعد با تلاش او خانه دار شدیم.

اما وضع اعتقادی اش بسیار قوی بود. حتی المقدور نمازهایش را سر وقت می خواند و حتما طی روز، فرصتی را به مطالعه قرآن اختصاص می داد.

همیشه تبسم بر لب داشت. صبور بود و با حوصله. منصف بود و قدرشناس.

بسیار مهربان بود اما هر چه روزها می گذشت، وابستگی اش به دنیا کمتر می شد و میلش به شهادت، بیشتر. با دیدن تغییر و تحولاتش، یقین داشتم راهی که می رود ختم به شهادت می شود. خودم را آماده کرده بودم، برای زندگی بی او و بزرگ کردن فرزندانی بدون پدر. از او سه یادگار برایم ماند. زمان شهادتش؛ حامد ۵ ساله بود، سمانه ۴ ساله و مهدیه ۶ ماهه.

***

شغلش در سپاه بود و واغلب وقتش به کار می گذشت، اما وقتی که در خانه بود، به معنای واقعی کلمه بود. هر کاری از دستش برمی آمد، انجام می داد: بچه داری، خرید، نظافت، … با آنکه می دانستیم در طول روز، چقدر کار کرده است، چندین شهید را کفن و دفن کرده و به خانواده های شهدا رسیدگی کرده است، اما وقتی به خانه می آمد، رفتارش به قدری با حوصله و با اخلاق بود که اصلا متوجه خستگی اش نمی شدیم. وقتی که بود، دائم می پرسید: کاری نداری برایت انجام دهم؟ نمی خواهی بچه ها را ببریم بگردانیم؟…

بعدها همکارانش می گفتند بعضی روزها حدود ۲۵ شهید را غسل و کفن و دفن می کرد. طبیعتا در اثر این کار، دچار صدمات و لطمات روحی می شد، اما در طول زندگی مشترکمان نه تنها هرگز اظهار خستگی و بی حوصلگی نکرد، بلکه همیشه می گفت: من به تو و بچه ها مدیونم. همیشه اظهار شرمندگی می کرد و طلب حلالیت.

همرزمانش هم می گفتند وقتی که در جبهه مسئولیت ستاد را بر عهده گرفته بود، گاهی اگر رزمنده ها با پرخاشگری و خستگی می آمدند، او با صبوری و آرامش، آنها را هم آرام می کرد.

حسن در هر نقشی که بود، به نحو احسن شایستگی خود را نشان می داد؛ چه در مقام همسر، چه در مقام پدر، چه در مقام همکار و چه در مقام فامیل…

او عجیب عاشق امام خمینی بود. هم علاقه مند به امام بود و هم علاقه مند به عاشقان امام.

آرزویش تداوم انقلاب و شهادت بود، بعد هم داشتن فرزندانی صالح و با ایمان.

فرزند دومم را که باردار بودم، زمانی که آماده می شدم برای رفتن به بیمارستان، مصادف شده بود با برنامۀ هماهنگی اردوی خانواده شهدا به مشهد مقدس. وقتی به ایشان تلفن زدم و نیامد، خودم رفتم به محل کارش! تا از آنجا با هم برویم بیمارستان.

آنجا که رسیدم، پدر شهیدی را دیدم که ناراحت و کلافه، با لحنی تند می گفت: من با فلانی کار دارم.. بعد حسن آقا آمد دست انداخت دور گردن پیرمرد و با محبتی مثال زدنی او را به اتاقش برد. برایش آب خنک آورد، کنارش نشست و گفت: ما کار شما را انجام می دهیم. اما پیرمرد پایش را کرده بود در یک کفش که حتما باید احسانی نژاد را ببینم.

وقتی فهمید کسی که اینچنین او را مورد محبت خود قرار داده همان احسانی نژاد است، اشک در چشمانش جمع شد و راضی برگشت.

***

روزی که همسر شهید شرع پسند و مادر شهید گلکار به همراه جمعی دیگر آمده بودند تا خبر شهادت همسرم را بدهند، با مجروحیت شروع کردند، اما من گفتم: یقین دارم که حسن شید شده! خدا را شکر! او به آرزویش رسید.

شب که می شود، دردها هم اوج می گیرند.

بچه ها شب که می شد، شروع می کردند به بهانه گیری. مدام می گفتند: چرا بابا نمی آید؟ دلمان تنگ شده…

شب های سختی را گذراندیم… به امید روزی که دوباره ببینیمش، در رکاب حضرت صاحب الزمان(عج)

ان شالله

گنجینه لشکر ۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search