شهید اصغر غلامعلی به روایت همسر شهید
مادربزرگهایمان با هم دخترخاله بودند. ما در روستایی کوچک، میان همدان و تویسرکان زندگی میکردیم. اوایل، خدا نخواست به ما فرزند عطا کند، ما هم راهی تهران شدیم پی دوا و درمان. تهران که آمدیم، دامنم سبز شد. خداوند ۲ پسر و یک دختر به ما عطا کرد.
در تهران، خانه ای خریدیم و قرار شد به مرور اسباب و اثاثمان را از همدان بیاوریم. اما نیمی از وسایل را که آوردیم، پای اصغر به جبهه باز شد. بار دوم که میرفت، گفت: وقتی برگشتم، بقیه را هم میآورم. رفت و دیگر برنگشت.
***
تکیه کلامش «فقط خدا» بود. هروقت سختی ها فشار میآورد، همین حرف را میزد. هنوز هم وقتی به خوابم میآید، میگوید: فقط خدا
اصغر ۳۷ ساله بود که به خدا رسید.
***
دومین بار که به جبهه رفت و برنگشت، زمانی بود که جنگ شدت گرفته بود. هر روز کارم شده بود رفتن به راه آهن و منتظر ایستادن، تا شاید بیاید… اما خبری از او نبود…
تمام ترمینالها را زیر پا گذاشتم. اندیمشک، آبادان، اهواز، به هر جا که عقلم میرسید، سر میزدم، اما جواب نمیگرفتم.
یکی از دوستانش، مرتب تماس میگرفت، اما چیزی نمیگفت، تا اینکه دست آخر گفت: زخمی شده.
من به مجروحش هم راضی بودم، اما باز هم سهم من بی خبری بود… تا بالاخره یک روز از مغازه دار روبروی خانه مان شنیدم همسر شهید شده.
باورش برایم سخت بود چون جنازه اش را ندیدم. گفتند: آرپیجی روی شانهاش بوده که گلولهی توپ خورده به سینهاش و پیکرش سوخته.
برای آنکه بتوانم به خودم بقبولانم که اصغر دیگر نمیآید، سراغ پلاکش را گرفتم، اما میگفتند آن هم در آتش سوخته…
روزها و ماهها و سالها گذشت تا کم کم باورم شد که اصغر دیگر نمیآید.
***
خوابش را زیاد میبینم. در عالم رویا، گاهی با او دعوا میکنم که چرا رفت؟ او هم جبران میکند. دستم را میگیرد و با خود به جاهای خوب میبرد. ما با هم در خواب، به مکه و کربلا و سوریه رفتیم. اصغر در خواب هایم چنان واقعی است که وقتی بیدار میشوم، تا مدتی حالم خوب است. حتی وقتی در واقعیت به سفر سوریه رفتم، مسیرها را بلد بودم! چون قبلا در خواب رفته بودم!
بازتولید (جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)