درباره شهید مجید سرچمی
یک مرحله از عملیات والفجر ۸ انجام شده بود و مجید در بمباران شیمیایی، مصدوم شده بود.
از طرفی هم زنگ زده بودند گفته بودند: پسرت به دنیا آمده.
همه چیز آماده و بهانه های برگشتش مهیا بود، اما برنگشت.
در همان تماس تلفنی گفت: اسم پسرم را بگذارید حسین. یک مرحله دیگر از عملیات مانده. می مانم تا عملیات تمام شود… ۱۰ روز دیگر، یا این حسین را می بینم، یا آن حسین را!
فرمانده اش داوود حیدری وقتی ماجرا را فهمید، اصرار کرد که او را بفرستد عقب. گفت برو چند روز بمان و برگرد.
مجید ساکش را برداشت و برگشت. اما چند ساعت بعد، دوباره در آستانۀ ورودی گردان ظاهر شد.
همه با تعجب پرسیدند: پس چرا نرفتی؟
گفت: تا اهواز و ایستگاه راهآهن هم رفتم که با قطار بروم تهران؛ اما فکر کردم اگر بمانم بهتر است. ترسیدم بروم تهران؛ بچهام را ببینم و محبتش پایبندم کند، نتوانم برگردم. این شد که تصمیم گرفتم بمانم…»
او ماند و در مرحله بعدی عملیات، به شهادت رسید و درست همان روزی که وعده کرده بود، پیکر خونینش بازگشت.
نوزاد را برای لحظاتی روی سینه اش گذاشتند.
و مجید، هم این حسین را دید، هم آن حسین را…
منبع: بازنویسی از اینترنت