شهید عزت الله اوضح به روایت مادر شهید
۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم. دو سال گذشت و فرزنددار نشدیم. کم کم حرف و حدیث ها پشت سرم شروع شده بود که لطف خدا شامل حالمان شد و خدا به ما فرزندی عطا کرد و نامش را گذاشتیم عباس.
عباس یک سال بیشتر نداشت که متوجه شدم فرزند دیگری در راه است. هرچه دفعه قبل، خوشحال بودم، این بار، غصه می خوردم. ناراحت بودم که فرزند اولم دیگر نمی تواند شیر بخورد. من غصۀ عباس را می خوردم و خبر نداشتم که خدا به برکت وجود عزت الله، قرار است مرا عزت دنیا و آخرت دهد.
او پسری بسیار با انضباط و خوشرو بود. در تمام دوران مدرسه اش، هرگز معلمی شکایت او را به من نکرد.
* * *
یک روز سرد زمستانی، بعد از آن که عزت الله به مدرسه رفت، چشمم به کتاش افتاد. ناراحت شدم که در آن سرما، بدون لباس گرم به مدرسه رفته. کت را به دست گرفتم و راهی مدرسه شدم.
ناظم را صدا زدم و گفتم: آقای قربانی، عزت الله را صدا بزنید و تنبیهش کنید.
ناظم با تعجب گفت: او دانش آموز بسیار خوبی است. چرا باید تنبیه شود؟!
جواب دادم: برای اینکه در این سرما، بدون کت به مدرسه آمده
ناظم خندید. کت عزت الله را از من گرفت و گفت: من می دهم بپوشد
جانم به جانش بند بود. طاقت نداشتم آسیبی به او وارد شود.
عزت الله؛ پسر خوبی بود. بساز بود و از اسراف، فراری. مدادهایش را تا به اندازه یک بند انگشت می شد، استفاده می کرد و بعد مداد جدید دست می گرفت.
او به آنچه لایقش بود رسید و من از این بابت، همیشه خدا را شاکرم.