پرنده‌ی بیقرار

خواهر شهید حسین اجاقی:

برایش نامه نوشتیم و گفتیم یک دختر خوب دیده‌ایم می خواهیم برایت برویم خواستگاری.

در جواب نامه نوشت: «الان روی قله‌ی قلاویزان نشسته‌ام؛ نزدیکترین جا به کربلا، چشمانم را که می‌بندم گلدسته‌های امام حسین(ع) جلوی چشمانم مجسم می‌شود. امیدوارم که همینجا محل شهادتم باشد…»

انگار نه انگار که ما حرف خواستگاری را زده‌ایم. دلش جای دیگری بود.

مثل پرنده‌ای که لانه‌اش را گم کرده،

مدام در جبهه‌ها از این طرف به آن طرف می‌پرید.

پیکر دوستانش را که می آوردند خیلی گریه می‌کرد.

می گفتم: «مگر نمی گویی شهادت خوب است، پس چرا انقدر برایشان گریه می کنی؟»

می گفت: «برای اونها گریه نمی‌کنم. برا خودم گریه می‌کنم که از اونها جا موندم.»

***

وقتی هم راضی به ازدواج شد، در جلسه خواستگاری به خانمش گفت:

«شما با من معامله نمی‌کنی. داری با خدا معامله می‌کنی. طاقت همه چیز را داشته باش؛ شهادت، اسارت، مجروحیت…»

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search