خاطره برادر مرتضی عباسی از شهید یحیی نظری
ساعت از ۲ گذشته بود که آتش دشمن روی پاسگاه و کمینها شدت گرفت. توپخانه لشکر هنوز نیامده و به مشکل برخورده بود. یحیی به بیسمچی گفت از توپخانه ارتش کمک بخواهد. توپخانه ارتش هم گفت ما گلوله نداریم.
چارهای نبود. یحیی خواست خودش به کمین۲ برود که از آنجا با خمپاره جواب آتش دشمن را بدهد. هرچه اصرار کردم که من هم میآیم، قبول نکرد. تنها رفت. از کمین۲ چند تا گلوله خمپاره زد و از آنجا به کمین۳ رفت که به دشمن نزدیکتر شود.
در کمین۳ اول پیراهن مشکی دوست قدیمی و صمیمیاش حسین شفیعی که امانت به تن کرده بود را درآورد. انگار مهیای رفتن میشد. باورکردنی نبود. ولی یحیی با شلیک خمپاره۶۰ کاری کرد که آتش دشمن سبکتر شد.
ساعت را نگاه کردم ۳:۴۵ دقیقه بود که صدای انفجار آمد، ولی گلولهای بجایی نخورد. باتعجب به آسمان سمت کمین۳ را نگاه کردم، انگار یک تکه چوب در هوا بلندشد و آنطرفتر افتاد.
چند لحظهای گذشت. طاقت نیاوردم. سلیمان کیان را خبرکردم. بهمراه برادر شمیم فرمانده گردان همه به کمین۳ رفتیم. بوی خون در فضا پیچیده بود و تکههای بدن روی اسکلههای شناور چسبیده بود.
همینکه پوست سری که افتاده بود را برداشتم موی سر یحیی را شناختم:
ـ الهی بمیرم یحیی جان! تو هم دستچین شدی؟
باز هم سعی میکردیم باور نکنیم. هنوز همه دنبالش میگشتند، خیره شده بودم به آبی که به خاطر انفجار گلآلود شده بود چیزی نگذشت که آب صاف شد و پای یحیی را روی آب دیدم. دیگر مطمئن شدم. هنوز شلوار پلنگی برادرش را که در والفجر مقدماتی مفقود شده بود به تن داشت…
با صدای لرزان، سلیمان و بقیه را صداکردم و فهمیدم تکه چوبی که در هوا دیده بودم پای دیگر شیر جزیره وکوسه اروند یحیی نظری بود. به این صورت این شیرمرد رشید در ساعت ۳:۴۵ دقیقه ۱۳۶۶/۱۱/۱۱به آرزوی دیرینش رسید و به سوی آسمانها پرواز کرد.
* * *
من و یحیی نظری در منطقه با هم آشنا شده بودیم. آَشنایی ما کم کم به یکی دوستی عمیق تبدیل شد.
یحیی سن کمی داشت. وقتی از او راجع به زمان اعزامش به منطقه پرسیدم خندید و گفت: «یادمه شب اول گریه کردم و مادرم را میخواستم…»
یحیی موقع شهادت معاون گردان بود. کم میخوابید و زیاد تلاش میکرد. هیچوقت با اینکه اختیارش را داشت کارش را به کسی محول نمیکرد و در هر شرایطی در عین جدیت خندان بود.
سعی میکرد وظایفش را بنحو احسن انجام دهد. به نگهبان میگفت هر چقدر هم خسته شدی نخواب و بدان که خدا حواسش به تو هست…
کسی بود که در همه احوال با خدا و به یاد خدا بود. او در حالیکه یک گلوله خمپاره ضامن کشیده در دست داشت، از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله تانک مستقیم دشمن قرارگرفت و…
نوش جانش…
* * *
عراق آب انداخته بود که سنگرهای شناور ما با آب بالا بیاید و در دیدشان باشیم. ما هم سنگرها را کوتاه میکردیم.
یک شب طوفان شد و نزدیک بود کمینها را ببرد روی میدان مین. ما هم با قایق و طناب کمینها را میکشیدیم. نیمه شب دیدیم یحیی با قایق تراورز بتنی آورده، آنقدر که اگر سکاندار واردی نبود حتما غرق میشد. به بچهها یاد داد که با آنها لنگر بسازند. تا صبح چند بار رفت و برگشت تا به همه کمینها برسد و بچهها بتوانند استراحت کنند.
یحیی با سنّ کمش یک فرمانده خوب و یک انسان دلسوز واقعی بود. امثال یحیی بزرگتر از این دنیا بودند و برای همین خدا گلچینشان کرد.
One Comment
۲۹ تیر ۱۴۰۱ at ۴:۰۷ ق٫ظ
یاسرتوده زعیم
سلام دست آقای عباسی درد نکنه تاریخ شهادت ۱۱/۱۱/۶۶ هستش روحش شاد