درباره شهید سید مصطفی دریاباری به روایت فرزند شهید
بهمن ماه ۱۳۷۹ بود که از سوى دبیرستان راهی اردوی راهیان نور شدیم. هوا بارانی بود و نگران بودیم که نتوانیم از مناطق جنگی بازدید کنیم.
شب در اردوگاه اروند خرمشهر خوابیده بودیم که نیمه هاى شب، پدر به خوابم آمد. با آنکه پیش از آمدن من به این دنیا، او از این دنیا رخت بسته بود، اما خوب شناختمش.
گفت: فردا می آیید طلاییه. هوا هم خوب است نگران نباش.
به شوخی از او پرسیدم: طلائیه که می آییم، تو را هم می بینم؟
گفت: بله!
پرسیدم: کجا ببینمت؟
گفت: وقتى به طلاییه رسیدید، جایی نزدیک یک گودال که یک تانک سوخته و یک بولدوز به چشم می خورد، نماز میخوانید. تو آنجا ۶ رکعت نماز بخوان. دو تا دو رکعت نماز ظهر و عصر، دو رکعت هم براى من! نماز جماعتتان که تمام شد، مدیر مدرسه برایتان حرف می زند، بعد مرا همانجا کنار گودال می بینی. جایی که مرا ببینی، همانجاست که شهید شدم.
از خواب پریدم. ساعت ۵/ ۲ نیمه شب بود.
صبح روز بعد هوا صاف و آفتابى شد. ما را به طرف طلاییه حرکت دادند .
به طلاییه که رسیدیم قبل از نماز چون در آن روز شهید محمودوند از اعضاى گروه تفحص به شهادت رسیده بود پس از نماز و مداحى، آقاى رخ مدیر دبیرستان براى ما صحبت کرد. در همان لحظه که به سخنان او گوش می دادم یکدفعه پدرم با لباس خاکى بسیجى در حالى که چفیه اى دور گردن داشت را دیدم که کنار مدیر ایستاده و به من لبخند می زند.
حالم دگرگون شد. به شدت به گریه افتادم.
مراسم که تمام شد رفتم پیش آقاى رخ و ماجرا را براى او تعریف کردم. وقتى از گودال بیرون آمدیم، لبه خاکریز دوباره پدرم و چند نفر دیگر ازجمله پسر عمه ام شهید امیربهمن دریابارى را دیدم که در آن منطقه به شهادت رسیده بودند. در حالى که من همه آنها را که لباس خاکى بسیجى به تن داشتند مى دیدم، به گوش خودم می شنیدم به آنها اشاره می کردند و با تعجب می گفتند این کبوترها را ببینید. اینها اینجا چه کار می کنند؟ ولى آنها کبوتر نبودند…
بعد از لحظاتى، بابا در حالى که لبخند زیبایى بر لب داشت، برایم دست تکان داد و خداحافظی کرد و با دوستانش به طرف آسمان بالا رفتند. من تا ده متر صعودشان را تعقیب کردم ولى دیگر از برابر چشمان پر از اشکم محو شدند و رفتند…
منبع: بازنویسی از اینترنت