به روایتِ مادر شهید محسن وزوایی:
از بیمارستان که مرخص شد، هنوز به یک ماه نرسیده، برگشته جبهه!
حسابی عصبانی شدم. بهش گفتم: محسن!
تو با این وضعیت چجوری میخوای بجنگی؟
تو که دست راستت کار نمیکنه!
عضله بازو دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرکت می کرد!
به همان انگشت سبابه اش اشاره کرد و گفت : ببین!
خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته!
برا چکاندن ماشه تفنگ!
همین یه انگشت کافیه!
و درحالی که سعی می کرد اشک هایش را از من پنهان کند، گفت: مادر!
دلم بدجور هوای کربلا کرده!
به او گفتم: من چشام آب نمیخوره تو بری کربلا را ببینی!
کربلا را که نمیبینی هیچ، ما رو هم به فراق خودت می نشونی!
کمی تامل کرد و گفت: مادر جان!
من کربلا را برای خودم نمیخواهم، برای نسل های بعدی میخواهم!
بازتولید(جمع آوری اینترنتی)