کفترِ جَلد

سردار شهید حاج یدالله کلهر به روایت پدر شهید

کفترِ جَلد

یدالله از همان کودکی با همه فرق داشت. جسارت و شجاعتش عجیب بود. در مواقع حساس، برای همه قوت قلب بود، حتی من! اما با این وجود، همیشه احترامم را نگه می‌داشت.

انقلاب که پیروز شد، تصمیم خودش را گرفته بود و می‌خواست وارد سپاه شود، اما آمد از من اجازه گرفت. من هم از صمیم قلب، رضایتم را اعلام کردم. هرچند که ورود یدالله به سپاه، مساوی بود با خروج او از خانه! ما دیگر او را نمی‌دیدیم. همیشه یا در سپاه بود، یا در منطقه جنگی. آنقدر کم می‌آمد که حتی دخترش هم او را نمی‌شناخت! زخمی هم که می‌شد، هنوز خوب نشده، برمی‌گشت جبهه. او شده بود کفتر جَلدِ خدا. دوست داشت جایی باشد که به خدا نزدیکتر است. عاقبت هم پرواز کرد به سوی معشوقش…

*   *   *

خبرِ کمر شکن

خبر شهادت یدالله که آمد، احساس کردم تمام زندگی و هستی‌ام را از دست دادم. تصور زندگی بی او، برایم ناگوار بود. با شنیدن این خبر، کمرم شکست…

دوستانش می‌گفتند: لشکر سیدالشهدا(ع) هم بعد از حاج یدالله، کمرش شکست. او علمدار لشکر بود.

باورم نمی‌شد که یدالله دیگر نیست، اما از طرفی، خدا را شاکر بودم که امانتش را به بهترین وجه، تحویل دادم. حالا فقط چشم امید به شفاعتش دارم.

*   *   *

آمد و رفت…

مدتی که از ورودش به سپاه گذشت، تصمیم گرفتیم برایش آستین بالا بزنیم. یک روز رفتم سپاه دنبالش تا مستقیم او را ببرم مراسم خواستگاری، اما گفتند: حاجی مهیای سفر شده. ضدانقلابها در سنندج شورش کرده‌اند و او دارد می‌رود برای پاکسازی منطقه.

گفتم: حداقل بگویید بیاید ببینمش

پشت بلندگو صدایش کردند. یدالله آمد. مرا بوسید و به گرمی استقبال کرد. برنامه‌ام را برایش گفتم. گفت: پدر جان، من که دارم می‌روم سفر ۳ ماهه. اگر شهید شدم که هیچ، اما اگر برگشتم، هر چه شما بگویید. این را گفت و رفت…

*   *   *

حسرت دیدار

مجروح شده بود و ما بی‌خبر بودیم. در بیمارستان اهواز، او را عمل جراحی کرده بودند و ما بی‌اطلاع.

وقتی که منتقل شد به بیمارستان نجمیه تهران، تازه مطلع شدیم یدالله مجروح است. به سرعت برق، خودم را رساندم بالای سرش. خوابیده بود روی تخت، با سر و صورتی تراشیده، بی آه و ناله. خواستم ملحفه‌اش را کنار بزنم که همرزمش نگذاشت.

بعدها فهمیدم که سینه‌اش را تا کتف بخیه زده بودند و قرار بود دستش را هم عمل کنند، اما خودش گفته بود: به پدرم نگویید، چون عازم سفر مکه است. نمی‌خواهم با نگرانی برود.

*   *   *

وقت بازگشت از سفر حج، هواپیمای ما تاخیر داشت و حاج یدالله که برای پیشواز به فرودگاه آمده بود، موفق نشده بود ما را ببیند.

وقتی او را میان استقبال کنندگان ندیدم، ناراحت شدم. سراغش را گرفتم. گفتند: همرزمانش آمدند و او را بردند برای عملیات کربلای ۵.

و اینچنین شد که حسرت دیدارش تا قیامت به دلم ماند…

*   *   *

داغ‌دیدگان

در سوگ شهادتش، همۀ اهل روستا که او را می‌شناختند، خون گریه می‌کردند.

داغ یدالله برای همه سخت بود.

در مراسم، تشخیص مادر و همسر و خواهر و برادر شهید از دیگران، کار سختی بود. گویی اهالی ده، همه پسر از دست داده‌اند.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search