درباره شهید سلمان ایزدیار به روایت برادر کریم پناه
عملیات نزدیک بود. کار شناسایی شروع شد. چند روزی که به شناسایی میرفتیم، در سنگر کمینی که روی پد واقع شده بود، دیدیم پنج نفر شهید شدهاند. خمپارهای به سنگر خورده بود و همۀ کسانی که داخل آن بودند، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده بودند. همهشان بسیجی بودند.
با خودمان گفتیم حالا که اینجا خبری نیست، لااقل پیکر شهدا را به عقب منتقل کنیم. همهاش با خودمان سبک سنگین میکردیم که آیا میشود شهدا را به عقب برد؟ آنجا نزدیکترین سنگر به عراقیها بود و فقط پانزده متر با خط عراقیها فاصله داشتیم. کافی بود نگهبان عراقی متوجه شود. ما را به رگبار میبست و همهمان را سوراخ سوارخ میکرد.
از طرفی هم نگهبان های آنجا به علت حساسیت منطقه، لحظهای غفلت نمیکردند. چهار چشمی همه جا را میپاییدند و با دوربین دید در شب و با چشم و گوشهایی تیز مراقب اوضاع بودند. تنها حُسن آنجا این بود که عراقیها داشتند سنگر میکندند و کانال میزدند و صدای تلق و تلوق بیل و کلنگشان آنجا را برداشته بود.
تصمیم گرفتیم هر طور شده شهدا را به عقب منتقل کنیم.
با لباس غواصی سوار بلم شدیم و راه افتادیم به سوی آنجا. البته پیش از آن با گروهانی که در خط مستقر بود، هماهنگ کردیم و به سنگر فرماندهی گردان حمزه رفتیم. ماجرای شهدا را تعریف کردیم و خواستیم که دو سه نفر از نیروهایشان را همراه ما بفرستند که اگر نگهبان عراقی متوجه ما شد، با رگبار به سمت نگهبان تیراندازی کنند، تا بتوانیم از مهلکه فرار کنیم.
سلمان ایزدیار از نیروهای گردان گفت: «بیایید من دو سه نفر از بچههای بسیج را همراهتان بفرستم.»
راه افتادیم. گفت: «از سنگری که انتهای خط هست، چند نفر از بچهها را صدا میزنم باهاتان بیایند.»
رفتیم جلوی سنگر. سلمان داخل شد و پس از چند لحظه تنها آمد!
گفتیم: «چی شد؟!»
گفت: «خواب بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم.»
خیلی دیروقت نبود. ساعت تازه ده شب بود. اما معلوم بود دلش نیامده بیدارشان کند و بفرستدشان در دل خطر.
کمی جلوتر رفتیم. گفت: «اینجا بایستید. یک نفر هست میروم صدا بزنم بیاید.»
رفت داخل سنگر و باز هم تنها بیرون آمد. این ماجرا دو سه بار تکرار شد. دست آخر گفتیم: «چه کار میکنی؟!»
سلمان ایزدیار، چیزی نگفت. دوباره وارد سنگری شد. این بار تیربار به دست آمد بیرون. نوار تیربار را دور گردنش انداخت و گفت: «خودم همراهتان میآیم.»
او لاغراندام بود و قد کشیده و بلندی داشت. با نوار تیرباری که به گردن آویخته بود، بسیار پر ابهت به نظر میرسید.
گفتیم: «تنهایی میآیی؟!»
گفت: «آره.»
ما لباس غواصی به تن داشتیم و از داخل آب آرام آرام جلو میرفتیم. تا زانو توی آب بودیم. سلمان هم از روی پد میآمد. آخرین نگهبانی را توجیه کرد و به او گفت: مبادا به طرف پد تیراندازی کنید.
حدودا سی متر مانده بود به سنگر شهدا. به سلمان گفتیم: «شما از همین جا حواست به ما باشد.»
سلمان تیربار را گرفت توی دستش و گفت: «بروید جلو.»
بیسر و صدا و به صورت خمیده رفتیم به سمت سنگر. من بودم و غلام یوسفی. قرار بود پیکر شهدا را کشانکشان ببریم بگذاریم داخل بلم و با خود به عقب ببریم. همین که داخل سنگر شدیم، دیدیم سلمان عقب نایستاده، آمده جلو.
دوربین را توی دستم گرفتم و از پشت لنز آن به خط عراقیها نگاه کردم. نگهبانی در خط ایستاده بودند و دو سه نفر هم داشتند کار میکردند. صدای بیل و کلنگ زدنشان میآمد. سلمان هم از پشت دوربین نگاه کرد.
خیلی آرام و بیصدا و در حالی که از ترس به زمین چسبیده بودیم، پیکرها را کشان کشان بردیم و توی قایق گذاشتیم؛ اما سلمان بیهیچ واهمهای بیرون از سنگر در حالی که روی پایش نشسته بود، تیربار را به سمت خط عراقیها گرفته بود که اگر تکان خوردند، آنها را به رگبار ببندد.
بالاخره هرطور بود شهدا را توی قایق گذاشتیم. پریدیم توی آب و شناکنان آمدیم عقب. بدین ترتیب به کمک شهید سلمان ایزدیار، پیکرهای ۵ شهید را به عقب منتقل کردیم و ۵ خانواده را از چشم انتظاری نجات دادیم.
منبع: شناسنامه رزم عملیات پد مرکزی جزیره مجنون
مرکز حفظ آثار استان البرز