روایتِ سردار هادی (فرمانده گردان المهدی) درباره شهید قربان ابراهیمی
مرحله سوم عملیات کربلای ۵ بود…
حدود ساعت هفت صبح توی بیسیم گفتند: «حاج قربان ابراهیمی شهید شد.»
حاج قربان توی نخلستان خوب کار کرد و گروهانش را قشنگ برد بالای سر عراقیها و آتشش را منظم ریخت و بچههایش را هدایت کرد، جوری که با توان یک گروهان، اندازۀ یک گردان کار کرد. یکی دو ساعت سخت جنگید و وقتی افتاد، تا عمق سیصد متری نخلستان رفته بود جلو.
حاج قربان که شهید شد، احساس کردم یک کوه گذاشتند روی دوشم.
سریع از روی پل گذشتیم. توی نخلستان رسیدیم به حاج قربان. بچهها جمع شده بودند بالای سرش. جنازهاش افتاده بود کنار یک نخل درشت و تنومند و سرسبز. تیر خورده بود پایین قلبش. لباس سبز سپاه از سرخی خونش شده بود رنگ زمین نخلستان. دیشب با چه ذوق و شوقی این لباس را میپوشید. انگار که بخواهد بهترین لباسش را برای دیدار محترمترین آدم دنیا بپوشد. بوی عطر لباس حاج قربان که دیشب میپاشید روی همین لباسش، حالا همۀ نخلستان را گرفته بود.
چندتا از بچه ها نشسته بودند بالای سرش و گریه میکردند.
پرخاش کردم که «حالا چه وقت ضجه و زاریه؟»
چفیه اش را از گردنش باز کردم و کشیدم روی صورتش. باید راه میافتادیم و از این نخلستان انبوه و پرابهام میگذشتیم…
حاج قربان نزدیکیهای حوضچه شهید شد. میدانستم که نبرد سختی پیش رو است. باید تمرکز میکردم و مواظب کوچک ترین حرکات دشمن میبودم….
منبع: کتاب سه روز محاصره