یادش بخیر…

آن موقع‌ها نمی‌فهمیدم که شاید آخرین باری باشد که با رفقای شهیدم سر یک سفره نشسته‌ایم.

مست مزه‌ی همان چای صبحانه‌ای بودم که شیرینی‌اش خنده‌های عاشقانه‌ی مسافران بهشت بود.

یادش بخیر…

روزهای باهم بودن!

سفره‌های ساده و صمیمی!

دل‌های صاف و بی‌آلایش!

نمی‌دانم چرا هرچه زمان می‌گذرد و سفره‌هایمان رنگین‌تر می‌شود، حسرت همان نان خشک و چای و لیوان‌های قرمز پلاستیکی هم بر دلم بیشتر می‌شود.

خدایا جانم بگیر و یک بار دیگر مرا بنشان کنار رفقای شهیدم…

تیر ۱۳۶۲ اردوگاه کوهدشت از راست، برادر آزاد، برادر حمید حضوری، شهید علی اصغر بابایی، شهید ماشاالله دادوندی، برادر کاند، برادرحیدری، چادر توپ دولول، صرف صبحانه

تیر ماه سال ۱۳۶۲، اردوگاه کوهدشت. چادر توپ دولول ۱۴/۵، صرف صبحانه

از سمت راست، راننده گردان مأمور ترابری برادر آزاد، برادر حمید حضوری، شهید علی‌اصغر بابایی فرمانده گردان، شهید ماشالله دادوندی عموی شهید مهدی کروبی، برادر جانباز آقا جواد کاند فرمانده گردان از سال ۱۳۶۵، برادر حسین حیدری

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

One Comment

  1. ۸ دی ۱۴۰۲ at ۵:۲۷ ب٫ظ

    راستگو

    پاسخ

    آقا جواد عزیز دلی یا د وخاطرات قدیم بخیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search