یک “شام” به “شهید” بدهکارم

درباره شهید جعفر حمدگو

به روایتِ پدر شهید

آخرین بار که پسرم به مرخصی آمد، همراه با شهید حسن جنگجو بود. دیدم هر دویشان زخمی شده اند. آن روز من تازه از زیارت خانه خدا برگشته بودم و قرار بود شام مختصری بدهیم.

گفتم: خیلی خوب است که شما هم هستید.

اما گفتند: ما باید برگردیم جبهه.

گفتم: کجا با این عجله؟ حداقل بمانید تا زخمهایتان خوب شود…

بی فایده بود… آن دو قصد رفتن کرده بودند و اصرار من و همسرم هم تأثیری نداشت.

با ناامیدی گفتم: حداقل بمانید شام بخورید، بعد بروید.

شهید جنگجو رو کرد به من و گفت: حاجی، یک شام بدهکار ما باش. اگر شهید شدیم که هیچ، وگرنه برمی‌گردیم و شاممان را می‌خوریم.

آن دو رفتند و هر دو شهید شدند.

جعفر بی‌آنکه به ما بگوید، وصیتنامه‌اش را گذاشته بود لای قرآن و رفته بود. ما ۱۸ ماه بعد، آن را پیدا کردیم.

بازتولید (جمع‌آوری اینترنتی و فضای مجازی)

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search