درباره شهید جعفر حمدگو
به روایتِ پدر شهید
آخرین بار که پسرم به مرخصی آمد، همراه با شهید حسن جنگجو بود. دیدم هر دویشان زخمی شده اند. آن روز من تازه از زیارت خانه خدا برگشته بودم و قرار بود شام مختصری بدهیم.
گفتم: خیلی خوب است که شما هم هستید.
اما گفتند: ما باید برگردیم جبهه.
گفتم: کجا با این عجله؟ حداقل بمانید تا زخمهایتان خوب شود…
بی فایده بود… آن دو قصد رفتن کرده بودند و اصرار من و همسرم هم تأثیری نداشت.
با ناامیدی گفتم: حداقل بمانید شام بخورید، بعد بروید.
شهید جنگجو رو کرد به من و گفت: حاجی، یک شام بدهکار ما باش. اگر شهید شدیم که هیچ، وگرنه برمیگردیم و شاممان را میخوریم.
آن دو رفتند و هر دو شهید شدند.
جعفر بیآنکه به ما بگوید، وصیتنامهاش را گذاشته بود لای قرآن و رفته بود. ما ۱۸ ماه بعد، آن را پیدا کردیم.
بازتولید (جمعآوری اینترنتی و فضای مجازی)