خاطراتی درباره شهید بهنام حاجی آقایی به روایت مادر شهید
میگفتند: در عملیات کربلای ۵ مجروح شده بود. گلوله بازوی راستش را شکافته بود اما باز هم به مبارزه ادامه داده بود. عملیات که تمام شده بود، در سرشماری دیده بودند خبری از او و همرزمش نیست.
خبر آوردند، شهید شده اما پیکرش پیدا نشده. حتی وقتی ساک و وسایلش را هم آوردند، شهادتش را باور نکردیم. حتی مراسم ختم هم برایش نگرفتیم.
گمان میکردیم اسیر شده و به زودی باز خواهد گشت. اما سیزده سال گذشت و خبری نشد. آزاده ها به وطن بازگشتند اما بهنام نیامد. چشمم به در و گوشم به صدای زنگ خشک شد اما بهنام نیامد.
***
سالها از شهادت پسرم می گذشت…
خواب های غریبی می دیدم. یک شب دیدم تمام پشت بام ما را گل کاشته اند. تماما پر بود از گلدان های زیبا. بهنام هم میان گلها بود. از دیدنش خوشحال شدم. فقط خدا می داند چقدر دلتنگش بودم. دویدم و گفتم: بهنام جان، مادر تو کجایی؟ من که دق کردم. چرا اینهمه منتظرت بودم نیامدی؟
عاقبت بعد از سالها انتظار، روزی خبر آوردند پیکرش در خاک عراق پیدا شده. مزد صبوری ام در این دنیا، مشتی استخوان بود و من راضی بودم.
***
وقتی استخوان هایش برگشت، خواب دیدم هواپیمایی در آسمان است که از آنها طناب هایی به شکل نردبان آویزان بود. از آن فاصله می دیدم عده ای جوان آن بالا شادمانی می کنند. بهنام هم میان آنها بود. زیر پایشان فرشی از مخمل و حریر پهن کرده بودند. آنها را به پدر بهنام نشان دادم. به حالشان غبطه می خوردم.
منبع: گنجینه ل۱۰