۸ سال انتظار

درباره شهید داوود امامی به روایت همسر شهید

یک شب قبل از اعزام به جبهه، در خانه‌ی مادرشوهر و پدرشوهرم جمع بودیم. تعدادی از اقوام به مهمانی آمده بودند. همینطور که حرف می‌زدیم، دخترخاله‌ی داوود گفت: دیشب خواب حسین را دیدم که داشتند با آقا داوود دوتایی وارد یک خانه می‌شدند.

حسین پسرخاله‌ی همسرم بود که شش ماه قبل شهید شده بود. داوود و حسین رفیق گرمابه و گلستان هم بودند و با هم حرف های در گوشی زیاد داشتند. این را که شنیدم، توی دلم خالی شد. دلشوره به جانم چنگ انداخت. طوری که بلند شدم رفتم توی جمع، داوود را صدا کردم گوشه ای و گفتم: دخترخاله‌ات همچین خوابی دیده.

گفت: خب!

گفتم: فردا عازم جبهه هستی. یک وقت اتفاقی نیفتد!

داوود خندید. گفت: حالا او یک خوابی دیده. حکما قرار نیست که من شهید شوم.

گفتم: داوود، ما دو تا بچه داریم.

گفت: ممکن است طرف هفت تا بچه داشته باشد و باز هم به جبهه برود. فردای قیامت چطور می‌خواهی پاسخگو باشی؟

از حرفی که زدم، پشیمان شدم. نمی‌خواستم او را از رفتن منع کنم. فقط دوست داشتم حس دلشوره ام را با او در میان بگذارم.

فردای آن روز بود که راهی سفر شد. طبق عادت، ایستاده بودم جلوی در برای بدرقه‌اش. همیشه وقتی می‌خواست برود جبهه، تا برسد سر کوچه، چند بار بر می‌گشت برایم دست تکان می‌داد، اما آن روز به محض اینکه پشت موتور نشست دیگر به عقب نگاه نکرد. رفت و در پیچ کوچه گم شد. رفتنی که دل مرا هم کند و با خودش برد.

انگار می‌دانستم بار آخر است. حالم دگرگون بود. من که همیشه مراعات می‌کردم و جلوی پدر و مادرشوهرم سعی می‌کردم خوددار باشم، این دفعه به اتاق رفتم و بلند بلند گریه کردم. دیگر شرم و حیا و این چیزها برایم معنا نداشت. فقط و فقط اشک می‌ریختم بلکه دلم خالی شود.

پدرشوهرم مرد صبور و شوخ طبعی بود. وقتی اوضاع را این گونه دید جلو آمد و تلاش کرد من را آرام کند. گفت: هنوز طوری نشده که اینطور خودت را باخته ای دختر! توکلت به خدا باشد.

اینها را می‌گفت محض آرامش من، اما انگار آنها هم فهمیده بودند که داوود دیگر بر نمی‌گردد.

شب ها خوابم نمی‌برد. در خانه‌ی مادرشوهرم یک کرسی بود که هرکس گوشه ای از آن دراز کشیده بود. نیمه شب دیدم که پدرشوهرم با هول و هراس از خواب پرید و در جایش نشست. انگار خواب بدی دیده بود. رو به مادر شوهرم کرد و گفت: به گمانم این بچه یک طوریش شد!

از فردای آن روز، شروع کردیم گشتن پی داوود.

آنقدر این در و آن در زدیم که گفتند: در عملیات کربلای ۵ حضور داشته، اما جز آن دسته افرادی بوده که بازنگشته.

اطلاعات دقیقی در دسترس نبود. باید پیگیری های بیشتری انجام می‌شد تا بفهمند اسیر شده یا شهید.

چشمانمان ۸ سال به در بود تا بالاخره مشتی استخوان از او آمد.

منبع: بازنویسی از اینترنت

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search