شهید رضا استاد فیضی

شهید رضا استاد فیضی

نام پدر: محمد

نام مادر: گوهر

تاریخ ولادت: ۱۳۵۰/۵/۲۰

محل ولادت: ری

سن: ۱۷

تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۱/۱۳

محل شهادت: بیاره

عملیات: بیت‌المقدس۴

مزار: تهران-بهشت زهرا (س) – قطعه ۴۰ ردیف ۸ شماره ۱۰

 

زندگینامه شهید رضا استاد فیضی

شهید رضا استاد فیضی در بیستمین روز مرداد ۱۳۵۰، در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش محمد، کارگر کارخانه بود و مادرش گوهر نام داشت. رضا اولین فرزند خانواده بود.

پدر زحمت کش رضا، تمامی تلاش و کوشش خود را برای آسایش و تربیت فرزندانش بخرج می داد تا اینکه بتواند فرزندش را به راه و روش اسلام و تربیت و اخلاق اسلامی آشنا نماید.

رضا در سال ۱۳۵۶ بمدرسه پا گذاشت. در سال ۱۳۵۷ که اوج حوادث و اتفاقات انقلاب اسلامی بود با توجه به سن بسیار کمی که داشت تمامی سعی و توان خودش را به کار میگرفت تا خودش را در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی شریک نماید و از این قافله نماند. با سن کم و جثه کوچکی که داشت با اینحال در نصب اعلامیه های دیوارهای کوچه و خیابان تلاش می کرد.

پس از انقلاب از آنجایی که پسران خاله اش عضو کمیته انقلاب اسلامی بودند و از همان بدو تاسیس کمیته در آنجا فعالیت داشتند، رضا با روابط نزدیکی که با آنها داشت هرچند وقت که فرصتی پیش می آمد توسط آنها به کمیته می رفت و رفتن به کمیته یک شور و شعفی در وجود او بوجود می آورد. از همان نوجوانی علاقه فراوانی به حرکات و مانورها و عملیات نظامی داشت حتی قدرت و توان اینکه یک سلاح معمولی را براحتی بردارد نداشت ولی تمامی تلاش و کوشش خودش را می کرد تا بتواند اسلحه را بروش هجوی روی سینه اش بگیرد.

دروان دبستان را سپری کرد و در این مدت رشد فکری زیادی نموده بود و با پا گذاشتن به مرحله تحصیلات راهنمایی فضای بهتری برایش فراهم شده بود تا بیشتر خودش را با انقلاب مانوس نماید. در اردوهایی که از طرف مربیان مدرسه راهنمایی ترتیب داده میشد با علاقه بسیار بسیار زیاد شرکت می کرد این حرکت را در دوران فعالیت دبیرستان نیز ادامه میداد و به موازات اینها در بسیج یک شهرک دولت آباد مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام نیز عضویت پیدا کرده بود و فعالیتهای خودش را ادامه می داد.

در درس به همشاگردی هایش که کمی ضعیف بودند کمک می کرد. گاهی در مدرسه و گاهی در پایگاه بسیج. برای این کار از اوقات فراغت و استراحتش استفاده می کرد. به این خاطر اکثر دوستانش چه آنهایی که در مدرسه بودند و چه آنهایی که در محله شان و پایگاه بودند از او با محبت فراوان یاد می کنند و یادش را گرامی می دارند.

وی در سال ۱۳۶۴ به عضویت فعال بسیج ناحیه یک دولت آباد درآمد و از همان اوائل نسبت به جنگ و انقلاب و اهداف انقلاب با شور و شوق بسیار زیادی به دستورات امام امت در بسیج شروع به کار کرد.

ایامی که دلاوران کفر ستیز از نواحی پایگاههای سپاه عازم جبهه می‌شدند همواره حسرت این را می‌خورد که ای کاش من هم در جمع عزیزان می بودم و این آرزو همیشه روی سینه اش سنگینی می‌کرد و آه حسرت می کشید. نمونه‌ی گویای این آرزو دست نوشته‌ای است که از او به جای مانده است.

بارها و بارها واسطه هایی تراشیده تا اینکه بتواند موانعی را که در سر راهش بود برداشته تا به آنچه که در دلش بود برسد و بالاخره این توفیق در روز سه شنبه دهم آذر ماه ۱۳۶۶ نصیب او گشت و اولین قدم خود را برای پیوستن به دیگر یاران حسین زمان خمینی بت شکن به پادگان گذاشت و آموزشهای اولیه را گذراند.

آموزش را با استعداد فراوانی که با عشق همراه بود شروع کرد و به فراگیری فنون نظامی پرداخت بطوری که تمامی مربیان دروه آموزشی از ایشان رضایت داشتند.

در پادگان از اذان صبح که از خواب برمی خواست تا هنگامی که شب فرا می رسید روزهای پر تلاش را می گذراند و در امر فراگرفتن آموش نظامی تلاش می کرد و بعد از اینکه ساعت خاموشی اعلام می‌شد و هنگامی که دیگر عزیزان همرزمش به استراحت می پرداختند و بخواب می رفتند او سنگر مدرسه را فراموش نکرده و کتب درسی اش را که به همراهش برده بود مطالعه می کرد.

در روز جمعه بیست و پنجم دی ماه ۱۳۶۶ دوره آموزش را به پایان برد و از اینکه خود را در آستانه پیوستن به دیگر هم رزمانش در جبهه های نبرد حق علیه باطل می دید در پوست خود نمی گنجید.

پس از گذشت دو روز مرخصی در روز یکشنبه ۲۷ دی ماه برای اعزام به پایگاه شهر ری رفت. در آنجا برادران تخریب لشکر حضرت سیدالشهدا علیه السلام ابراز داشتند که به یاری تعدادی از برادران اعزامی احتیاج دارند و او بدون هیچ تردیدی به آنها لبیک گفت و از همان موقع در گردان تخریب شروع به فعالیت کرد و به جبهه های جنوب اعزام گردید. رضا از همان روزهای نخست در آموزش دید و اطلاعات لازم را بدست آورد.

و سرانجام در اثر بمبارانی که توسط هواپیماهای متجاوز عراقی صورت گرفت در بیاره عراق منطقه عملیاتی بیت المقدس۴ در غروب روز دوشنبه ۱۳ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ که برابر بود با شب پانزدهم شعبان و میلاد با سعادت ذخیره خداوند حضرت بقیه ا…. اعظم بدیدار آقایش و مولایش حضرت اباعبدا… الحسین شتافت و شهد شیرین و گوارای شهادت را عاشقانه نوشید.

خاطراتی از شهید رضا استاد فیضی

رضا خیلی به درس و تحصیل علاقه نشان می داد و معمولا در پایگاه بسیج همراه دوستانش پور اسفندیاری و فراهانی تا نزدیکی های صبح به درس و مطالعه می پرداختند.

هر سه آنها بعدها در جبهه به شهادت رسیدند.

رضا در انجام وظایفی که از طرف بسیج به او واگذار می شد احساس مسئولیت می نمود و کارها را با موفقیت کامل به پایان می رساند.

او در تشکیل پرونده و برگزاری مراسم مختلف شهدا پیشقدم بود تا اینکه روزی آمد پایگاه بسیج و به ما گفت: میخوام به جبهه برم ولی هنوز زمینه برای خانواده‌ام جور نیست.

به او گفتم: تو داری درس می خونی بهتره به درست ادامه بدی.

جواب داد: شما بهتر از امام می دونی؟

گفتم: نه ولی…

حرف مرا قطع کرد و گفت: ولی بی ولی!

بالاخره روز اعزام فرا رسید و رضا همراه پدر گرامی اش جلوی پایگاه حاضر بودند. وقتی آنها را دیدم بطرفشان رفتم و سلام کردم و رضا خیلی هیجان زده بود ولی گفت: ای کاش به واحد تخریب تقسیم شوم.

بعد از اعزام رضا را در واحد تخریب لشکر ده سید الشهدا علیه السلام دیدم. بعد از چند روز بدلایلی مسئولین واحد چند تن از بچه ها را می خواستند به یگانهای دیگر منتقل کنند که رضا هم ما بین این گروه بود چشمهایش پر از اشک شده بود می خواست چیزی بگوید ولی بغض گلویش را می فشرد.

بالاخره گریه را پیش گرفت و گفت: من بعد از دو سال انتظار به این واحد آمده ام و حالا اینطور.

در این لحظه با ذکر و نذر و قسم تصمیم گرفته شد که در واحد بماند. خیلی خوشحال شد و از خوشحالی باز هم گریه کرد…

بعد از گذشت چند روز آموزش شروع شد که ما از آنها جدا شدیم. وقتی می‌خواستیم به عملیات برویم رضا به من گفت: فکر میکنم این آخرین بار باشد که همدیگر را می بینیم من فکر می کردم در مورد شهادت من صحبت می کند ولی …

بعد از اعزام ما به منطقه، آموزش آنها تمام شده بود و قرار شد چند تن از آنها انتخاب شده و به خط مقدم (شاخ شمیران) بیایند که در عقبه دوباره چند نفر مانده و چند نفر دیگر انتخاب شده و به جلوتر آمده بودند. در روز سیزدهم فروردین ماه ۶۷ با بمباران دشمن رضا به شهادت رسید. از چهل و پنج نفر فقط و فقط یک نفر شهید شد آن هم رضا بود…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search