درست ۳۸ سال و ۶ ماه و ۱۲ روز است که ندیدهات،
پیر شده است اما حافظهاش، تقویمِ دقیق نبودنت شده و زمان برایش ایستاده روی همان ساعتی که پیشانیات را بوسید، از زیر قرآن رد شدی، برگشتی و لبخند زدی…
راستی هر روز که وضو میگیرد دوریات را به آب شکایت میکند، آخر مگر نمیگویند که وقتی آب را پشت سر مسافر میریزی، زود برمیگردد؟! پیرزن خوب یادش است که آن روز که رفتی کاسهای آب که تویش چند غنچه گل محمدی ریخته بود بدرقهی راهت کرد… حالا از همین آب گِله دارد… حق دارد، قرار بود تو را زود برگرداند اما برای همیشه تو را برای خودش نگه داشت. اروند، کارون، کرخه… کدامشان؟!
آب هرگز تو را پس نداد…
کاش برگردی… پیرزن هنوز سالهاست صبحها حیاط را برایت آب و جارو میکند. منتظر است تا پسرش برگردد و با رتبهی یکی که در کنکور گرفته بود، بهترین دانشگاه، پزشکی بخواند… ازدواج کند، بچه هایش را به مدرسه ببرد، بزرگ شدنشان راببیند… اصلا بیا و فقط دوباره برای پیرزن لبخند بزن تا دوباره خندهی پسرش را ببیند…
تو رفتهای، نزدیک به چهل سال است که رفتهای و زحمتِ جان دادن را کشیدهای… حالا من به جای تو صبحها با خیال راحت مانتو و مقنعهام را میپوشم، بندِ کتانیهایم را میبندم، به دانشگاه میروم، در بازار چرخ میزنم، خرید میکنم، تولد میگیرم… من به جای تو زندگی میکنم، نفس میکشم…
ولی آه از این نگاهت… که هر طرف شهر را نگاه میکنی ردی از آن است…
همین نگاهت شانههایم را فشار میدهد، بارِ نگاهت روی شانههایم سنگینی میکند… میدانم انصاف نیست تو در اوج جوانی رفتی، در ۱۸ سالگی، ولی من… بماند…
برادر! حلال کن… ما این زندگی را از تو به هدیه داریم اما…
امّایش بماند امانت پیش هرکس و وجدانش…
راستی!
مادرت هنوز منتظر است…
و چه منصفانه گفتهاند:
مادرِ شهید
پیش از آنکه مادرِ شهید میشود،
شهید میشود…
حالا نوبت توست…
شهدا در دستِ رفاقت دادن هم از ما پیشی گرفتهاند…
شهدا منتظرند…
انصاف نیست که معطلشان کنیم…
به این عکس نگاه کن و رفیقِ شهیدت را پیدا کن و دربارهاش جست و جو کن،
میتوانی از همین جا شروع کنی…
شاید بهتر است زندگی کردن را از خودشان یاد بگیریم…
زهره احمدی