به جرأت میتوان گفت که از بحرانیترین مقاطع زمانی این کشور دهههای پنجاه و شصت بوده است. اگر بخواهیم تصویری هرچند ناقص از این برهه ارائه دهیم میتوان چنین گفت:
دورانی که قالبهای فکری انحرافی اعم از چپ، مارکسیست، جریان التقاطی و… روزبهروز به ذهن جوانان تزریق میشود، مبارزهها و درگیریهای بین مردم و نیروهای شاه هر روز شدیدتر میشود، بسیاری از مردم در همان ابتدا زیر شکنجههای ساواک شهید میشوند، بسیاری در خیابان به خاک و خون کشیده میشوند تا انقلاب به پیروزی برسد و… .
با پیروزی انقلاب نهتنها همهچیز تمام نمیشود، دشمنیهای دشمنان بیشتر میشود. در وضعیتی که نظام نوپاست و حتی هنوز فرصت نکرده است تا نیروها و نهادهای خود را سازماندهی کند، کشمکشهای داخلی گروهها و تشکیلات انحرافی بیشتر میشود. در وسط این بحبوحه، رژیم بعث با کمک تمام ابرقدرتهای جهان به خاک ایران حمله میکند و جان و مال مردم را غارت میکند. فعالیت گروهکهای منافقین داخل شهرها شدت مییابد، بهطوریکه دست به حملات مسلحانه زده و زن و بچه، پیر و جوان، دانشجو، کاسب، طلبه و… را بهطرز وحشتناکی قتل عام میکنند. سال ۱۳۶۰ فرا میرسد؛ سال بَلواها، انفجارها و ترور مهرههای اثرگذار انقلاب بهحدِّاعلا میرسد و مردم هر چند وقت یکبار شاهد از دست دادن افراد بینظیری همچون شهیدان بهشتی، مطهری، رجایی، باهنر، دیالمه و… میشوند و گردوغبار ناامیدی و دلهره بر پیشانیشان مینشیند. همهی اینها یک طرف و بمبارانهای هوایی، احساس ناامنی، ترس، ناامیدی، قحطی، فقر، غارت و… که ثمرات پنهان جنگ است بر مردم سایه میافکند.
بهراستی ترسیم عمق فاجعه برای نسل سوم و چهارم انقلاب بسیار دشوار است. بدون شک از نگاه عقلانی، سرانجامِ جامعهای که تحت چنین وضعیتی چه از نظر فشارهای نظامی و چه از نظر فشارهای روحی وارد بر مردم قرار دارد، شکست و تباهی خواهد بود. همان گونه که در جنگ جهانی اول و دوم در بسیاری از کشورها که حتی شرایطشان به پیچیدگی کشور ما نبوده، پیروز جنگ کسی بود که از امکانات و قدرت نظامی بیشتری برخوردار بود. پس چرا نتیجه برای ما جور دیگر رقم خورد؟ با وجود اینکه تمام شواهد نشان میدهد که این جنگ ناعادلانه، جنگ تن بود در برابر تانک و البته نهایتاً پیروزی ایمان در برابر تفنگ.
صرفنظر از بسیاری عوامل که پاسخ این سوال است، بررسی یک مورد خالی از لطف نیست و آن هم روش فرماندهان جنگ است. فرماندهان این جنگ جوانان کمسنوسالی بودند که از جنس همان رزمندهها. فرماندهانی که با اینکه اسمشان فرمانده بود، اما فرمانبَر خدا، اطاعتکنندهی بیچونوچرای امام رحمهالله و خادم رزمندهها بودند. فرماندهانی که به فکر پول و منصب و مقام نبودند، زندگیشان مثل بقیه بود. نه سهمی از این انقلاب میخواستند و نه توقعی از فرمانده بودنشان داشتند. ثروتشان جانشان بود که آن را برای این انقلاب و مردم کف دستشان گرفتند. بسیاری شهید شدند و بسیاری جانباز و مجروح. دنبال خریدن ویلای شمال و ماشین آنچنانی و به اصطلاح آقازادگی نبودند. ژن برترشان در تقوا و خدمت بیشتر بود.
اگر غریبهای وارد اتاق فرماندهی میشد، نه میزی میدید، نه صندلی و نه حتی یک فرق کوچکی که بفهمد اینجا اتاق فرماندهی است. همه روی زمین مینشستند؛ حتی فرمانده. اگر جلسهای فرمانده با رزمندهها در این اتاق برگزار میکرد، تشخیص اینکه چه کسی فرمانده است دشوار بود، حتی در حد نشانهای روی لباس که او را از بقیه متمایز کند.
طبیعی است مردمی که چنین افرادی را مسئول امور جنگ میبینند حتی در بدترین شرایط معیشتی و روحی، دلشان گرم است و امیدوارند. چرا که میدانند فرماندهانشان برایشان از جان مایه میگذارند. چنین مردمی برای پیروزی تلاش میکنند. هرگز دست از آرمانهای خود نمیکشند و تا توان دارند از فرماندهانشان در پشت جبهه حمایت میکنند و به اندازهی خود برای بهبود شرایط میکوشند.
شرایط امروز کشور، هر چقدر هم پیچیده و سخت، در برابر بحرانهای آن زمان بسیار ناچیز است. میتوان گفت که یکی از حلقههای گمشدهی رفع مشکلات، آن دسته از مسئولینی هستند که در جنگ اقتصادی، رسانهای، فرهنگی و… نه مطیع رهبرند و نه دلسوز مردم و نه حتی از جنس مردم. و اگر چنین نبود شاید امروز ما در چنین عرصههایی نیز همانند عرصههای نظامی-امنیتی و اقتدار منطقهای پیروز میدان بودیم.
شاید بهتر بود این آقایان که حتی فاصلهی اقتصادی زندگیشان با مردم عادی جامعه، از خاک تا افلاک است، عرصهی سیاست را خالی میکردند تا بیش از این مردم متحمل تبعات نگاه سرمایهداری بیخردانهی این دست مسئولین نشوند. و ای کاش این مسئولین، خدمت به مردم و جامعه را کمی از فرماندهان جنگ میآموختند!
زهره احمدی