پاسدارِ نسلِ شهادت

خاطراتی از شهید شعبانعلی نژادفلاح از زبان همسر و همرزمان

 

۱- خوش اخلاق در خانه، جدی در کار

برخورد اجتماعی قوی‌ای داشت. گاه شک می‌کردم که روستازاده‌ای ساده باشد. همه چیز حساب شده بود. به حجاب در مقابل نامحرم اهمیت زیادی می‌داد. اما از آن طرف هم می‌گفت:” زن باید بهترین آرایش و زیور را در خانه داشته باشد و به خودش برسد.” آرام و صبور بود. یادم نمی‌آید فرزندانمان را با اینکه پسربچه‌های بازیگوشی بودند، دعوا کرده باشد. می‌گفت:”مرد باید در خانه متواضع و نرم‌خو باشد.”

 می‌گفتم:” تو اصلا جذبه و قاطعیت نداری!”

 می‌گفت:” جذبه مرا بیا در بهداری ببین! خانه که جای این حرف‌ها نیست. وقتی مرد می‌خواهد به خانه بیاید باید خستگی‌ها و تندی‌ها و سخت‌گیری‌هایش را بیرون بتکاند بعد به خانه بیاید.»

به نقل از همسر شهید

 

۲- وقت؛ طلاست!

از وقتش نهایت استفاده را می‌برد. یادم نمی‌آید حتی نیم ساعت هم به بطالت گذرانده باشد. دوره‌های پزشکی را دیده بود اگرچه مدرکش را نگرفت. دوره خلبانی، آموزش زبان انگلیسی، تحصیل در دانشگاه تهران در رشته مدیریت. اینها بخشی از فعالیت‌هایش در کنار جنگ با دشمن بود با آن همه مسئولیتی که داشت.

جمعه‌هایش را هم اختصاص می‌داد به خانواده و تفریح و گردش. البته اگر در جبهه نبود.

گاهی هم مسافرت دو روزه می‌رفتیم. دوست نداشت برای خانواده کم بگذارد برای همین جمعه‌هایش اختصاصی بود.

به نقل از همسر شهید

 

۳- کارگری یا مسئول؟!

وقتی ازدواج کردیم، جزو اطلاعات سپاه بود اما به خاطر مخالفت پدرش از این مسئولیت کناره گرفت و شد مسئول بهداری کرج. خودش هم بیشتر به این کار علاقه داشت. می‌گفت:” توی بهداری بهتر می‌توانم خدمت کنم.” هر کاری از دستش برمی‌آمد با جان و دل انجام می‌داد. یک شب دیر کرده بود، نگران شدم و رفتم بهداری، دیدم خاک‌های ساختمان نیمه‌سازی را که قرار بود آزمایشگاه شود، توی گونی می‌ریخت، کول می‌کرد و به پشت بام می‌برد؛ گفتم:”این وظیفه توست یا کارگرها؟” گفت:” مگر چه فرقی داره کار کاره دیگه!” از دستور دادن خوشش نمی‌آمد حتی به کارگرها!

به نقل از همسر شهید

 

۴- اگر شهید شدم، به همسرم نگویید

خانه که بود با هم نماز جماعت می‌خواندیم. به معنویات اهمیت می‌داد. طوری نماز شب می‌خواند که من حسرت می‌خوردم. انگار جزو نمازهای واجبش شده بود؛ ندیدم که ترکش کند. به حدی نمونه بود که به جرأت می‌توانم بگویم مردی را مثل او ندیدم. وابستگی عجیبی به شعبانعلی داشتم، با محبت بود. گفته بود اگر شهید شدم به همسرم خبر ندهید. بگذارید خودش آرام آرام می‌فهمد، چون طاقت ندارد. برای همین وقتی شهید شد، سه روز پیکرش در سردخانه کرج بود و کسی جرأت نداشت خبرش را به من بدهد تا اینکه بالاخره یکی از همسایه‌ها پیشقدم شد.

به نقل از همسر شهید

 

۵- آخرین عکس

یک ماه قبل از شهادتش، مشهد رفته بودیم. عکسی از خودش گرفت و گفت این را وقتی شهید شدم روی اعلامیه و مزارم بزنید. ناراحت شدم و با دعوا گفتم: «دیگه از این حرفا نزنی من طاقت ندارم!» گفت: «شهادت من نزدیکه، همه می‌گن نورانی شدی!» همان عکس شد عکس شهادتش و آخرین نامه‌ای که ۱۰ دقیقه قبل از شهادت برایم نوشته بود، همراه پیکرش برگشت و من هنوز رفتنش را باور نکرده‌ام…

به نقل از همسر شهید

 

۶- برای آزادی قدس

چندین بار ازاو خواستم تا من را هم با خود به جبهه ببرد. امیدوار بودم که درآنجا بتوانم کاری انجام بدهم و با عرق ریختن در راه خدا، آتش عشقی را که درقلبم مشتعل شده بود فرو بنشانم. خیلی التماس می‌کردم اما شعبانعلی قبول نمی‌کرد. آخرین بار که کار به خواهش و تمنا کشید روکرد به من و گفت: “من دوست دارم که شما پاسدار نسل شهادت باشید. دوست دارم بعد از من نسلی از من باقی بماند. نسلی که راه سرخ شهادت را دنبال کند.” بعد، حرکت و قیام امام حسین (علیه السلام) را برایم مثال زد و گفت: “درصحرای کربلا هم، حضرت زینب (سلام الله علیها) ماند؛ فرزندان آقا اباعبدالله (علیه السلام) ماندند تاراهش را ادامه دهند و آن پیام سرخ قیام امام را به مردم برسانند. پیام شهدا را شما باید بدانید و رسالت زینبی خود را به انجام برسانید. شما اگر با من بیایی چه کسی راه مرا ادامه می‌دهد؟ چه کسی فرزندان مرا تربیت می‌کند و عشق به شهادت را در سینه‌ی آنان پرورش می‌دهد. من برای آزادی کربلا شهید می‌شوم. شما هم بچه‌های مرا برای آزادی قدس مهیا کنید.”

به نقل از همسر شهید

 

۷- تکلیف

به خاطر دارم که سال‌های اول انقلاب، آیت الله طالقانی برای مبارزه با محاصره اقتصادی آمریکا و درحقیقت تحقیر این اقدام پلیدانه اعلام کرده بود که اگر برادرها توانستند، هفته‌ای دو روز را روزه بگیرند. شعبانعلی آن قدر خودش را به ادای این تکلیف ملزم می‌دانست که روزهای دوشنبه و پنج شنبه هر هفته را روزه می‌گرفت.

به نقل از نادر خدابین

 

۸- دستگاه تکثیر

در تمام سال‌هایی که شعبانعلی به کسوت یک سپاهی درآمده بود و منزلی در کرج اختیار کرده بود، هیچ وقت نشد که از کارهای فرهنگی در روستا غفلت کند. با این که حجم کارهای سپاه تقریباْ تمام وقت او را می‌گرفت اما مرتب سرکشی می‌کرد. در جلسات انجمن اسلامی شرکت می‌کرد. در جلسات قرائت قرآن حضور فعال داشت و راهنمایی می‌کرد. امکانات و وسایل مورد نیاز را تهیه می‌کرد. هماهنگی‌هایی که برای انجام کارهای فرهنگی لازم بود انجام می‌داد و خلاصه هر کاری که از دستش بر می‌آمد، دریغ نمی‌کرد؛ تاکید زیادی داشت که انجمن اسلامی باید فعال باشد. ما مدتی بود که برای فعالیت‌های انجمن احتیاج به دستگاه تکثیر داشتیم اما نه بودجه‌ای برای خرید آن دراختیارمان بود و نه راه حل دیگری به ذهنمان می‌رسید. تا این که برادر شعبانعلی از این موضوع مطلع شد و طولی نکشید که به ما پیشنهاد داد تا از سپاه دستگاه تکثیری را که ظاهرا برای آنها قابل استفاده نبود خریداری کنیم. ما هم مبلغی پول از اعضا جمع آوری کردیم و بقیه هماهنگی‌ها و کارهای لازم را خود ایشان انجام داد و بالاخره توانستیم دستگاه تکثیری را که مدت‌ها انتظارش را می‌کشیدیم توسط ایشان تهیه کنیم.

به نقل از جان محمد فلاح نژاد

 

۹- حسرت شهادت

عملیات بیت المقدس با پیروزی و موفقیت کامل رزمندگان اسلام به پایان رسید. من و شعبانعلی هر دو در این عملیات شرکت داشتیم و هردو در کنار هم می‌جنگیدیم. بعد از عملیات که منطقه کمی آرام شده بود، به شعبانعلی گفتم که برویم یک گوشه‌ای بنشینیم و قدری با هم صحبت کنیم. همین که نشستیم، متوجه چند قطره خونی شدم که از روی دست چپش سُرخورد و روی خاک افتاد؛ از ناحیه بازو مجروح شده بود. ناباورانه گفتم: “شعبانعلی دستت چی شده؟” نگاه معنی داری به من کرد وگفت: “این دفعه هم نگرفت.” تعجب کردم. در لحن صدا و چهره‌اش رنگ غمی غریبانه بود. زخم دستش را وارسی کردم خیلی عمیق نبود اما جمله‌اش برایم خیلی عجیب بود یعنی چه که این دفعه هم نگرفت؟! آهی کشید وگفت: “آقای نصیری این دفعه هم این ترکش ما را نبُرد…”  حسرت و شوق شهادت در تمام وجود او متجلی بود.

هم رزم شهید؛ آقای نصیری

 

۱۰- ام البنین زمان

شهید شعبانعلی نژاد فلاح، شش برادر داشت که خودش به همراه سه برادر دیگر به درجه‌ی رفیع شهادت رسیدند. رهبر معظم انقلاب، امام خامنه‌ای، در تکریم مقام مادر شهیدان اسدالله، غیاث علی، رضا و شعبانعلی نژاد فلاح، ایشان را با عنوان “اُم البنین زمان” معرفی کردند.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search