شهید محمدرضا اسدی رازی
نام پدر: حمزه
ولادت: ۱۳۴۹
محل تولد: مشهد مقدس
شهادت: ۲۵ دیماه ۱۳۶۵
محل شهادت: شلمچه – عملیات کربلای ۵
گردان: حضرت علی اکبر(ع)
مزار: بهشت زهرای تهران، قطعه ۲۹، ردیف ۲۷، شماره ۶
برادر ایشان؛ شهید مسلم اسدی نیز به شهادت رسیده است.
#آرشیو گردان حضرت علی اکبر(ع)
زندگینامه شهید محمدرضا اسدی رازی
محمدرضا اسدی رازی در تاریخ ۲ خرداد ۱۳۴۹ در مشهد مقدس دیده به جهان گشود. او سومین فرزند خانواده بود. هوش سرشار و زیرکی ویژه ای از همان اوان طفولیت در او نمایان بود و این هوش و استعداد در عنفوان جوانی بیشتر مشهود بود لذا در تمام دوران تحصیل خود یکی از بهترین شاگردان مدرسه به حساب می آمد و همیشه معلمان و مربیان او از نیکو بودن اخلاق و درسش اظهار رضایت می کردند.
برادر او (شهید مسلم اسدی) بعد از شهادت ایشان میگفت : نمی دانستم این برادر کوچک من تا این اندازه از من جلو میزند که من سالها در جبهه بدنبال شهادت بگردم و ایشان به این زودی به این توفیق برسد.
محمدرضا در دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و برادر او مسلم اسدی، اندکی بعد در فروردین ۱۳۶۶ به او پیوست.
#آرشیو گردان حضرت علی اکبر(ع)
وصیتنامه شهید محمدرضا اسدی رازی
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
الهی العفو . الهی العفو . الهی العفو
بار پروردگارا بار الهی محبوبا مولای من بار خدایا نمی دانم چگونه و با چه وسیله و زبانی از نعمت هایم که نصیبم کردی شکرگذاری کنم و شاکرم از تو برای این همه لطف و صفا که مرحمت کردی من که نتوانستم از نعمات تو استفاده درست بنمایم خدایا این بنده شرمنده ات را ببخش و از گناهان این حقیر در گذر و شهادت را نصیبش گردان . شهادت نوش دارویی است فقط عشاقان را مرحم عشقشان مینوشند مولای من این بنده کوچکت را با ائمه اطهار روزی خوار گردان .
با سلام با پیشگاه مقدس یگانه منجی عالم بشریت امام مهدی (عج) صاحب الزمان حجه ابن الحسن العسگری و با سلام به امام خمینی رهبر عزیز و محبوب انقلاب آنکه با قلب استوار و ایمان ایمان و عزم راسخ خویش قدرتهای جهان را به لرزه در آور است .
و باسلام بر امت عزیز و شهید پرور ایثارگر و با سلام بر تمامی پدران و مادران عزیزی که فرزندان خویش با این گلهای نوشکفته انقلاب را رهسپار صحنه های نبرد میکنند و سلام به تمامی دوستان و آشنایان عزیزم که .. سلامی گرم به پدر و مادر و برادران گرامیمم :
مولای من مرا بپذیر و از شراب عشقت مرا سیراب گردان الهی حال که مرا انتخاب نمودی و میخواهی ببری تو که عشق مولایمان حسین (ع) را در جان و دل ما زنده کردی پس ما را با مولایمان محشور بگردان .
خدایا فوز عظیم شهادت را نصیبم گردان تا بتوانم قطره ای از دریای نعمت تو را سپاس گویم و تا بتوانم مقابل این شهدا سپاسگزار باشم و در مقابل امام عزیزم و امت شهید پرورم رو سیاه نباشم اماما ای بت شکن زمانن ای روح خدا امیدوارم که این چند کلام از صحبتهای من در آخرین لحظات زندگی به گوش امام عزیز برسد .
نمی دانم چه بگویم
زبانم و قلم قاصر است ولی باز
می گویم اگر یک جان که هیچ اگر صد جان نیز داشتم به فدای اسلام و انقلاب و امام میکردم تا بتوانم از درگاه او بر خوان الهی حاضر و از روزی خوان درگاه تو باشم .
ای روح خدا با سخنان دلنشینت بار دیگر جانهایمان را محکمتر از همیشه ما را برای رفتن به جبهه تشویق کنید و نوید پیروزی را بدهید که نصر من الله و فتح قریب اماما – از شما میخواهم مرا حلال کنید زیرا نتوانستم بیش از این خدمتگزار امت شهید پرور و عزیزم باشم . شما که تاکنون با رزم در جبهه ها و عزم راسخ خود در پشت جبهه استقامت در تمام مصائب و مشکلات مشت محکمی بر دهان یاوه گویان شرق و – غرب کوفته اید راسخ و مصم تر از همیشه باشید که پپیروزی چون سپیده صبح صادق نزدیک است امت دلاور امیدوارم که مرا ببخشید و حلالم نمائید و از حقوق خود بر گردن من درگذرید و بگویم که امام را دعا کنید و جبهه ها را خالی نکنید .
ای دوستانم ای که در مشکلات و مصائب و تنهائی ها یاور من بودید شما در شناخت حق و حقیقت یارم بودید نمیدانم به شما چه بگویم فقط باید گفت که امام و جلهه و دعا و مسجد و بسیج را یاری نمائید سنگرها را حفظ کنید که امری است واجب نباشد که در مشکلات جا خالی کنید و از تصمیم خود برگردید نباشد شما در امور فساد ساکت بنشینید و فقط به عبادت و خودسازی باشید .
با فساد مبارزه کنید و نگذارید دوستانتان آلوده گردند . عزیزانم امیدوارم که اگر حقی بر گردن این دوست حقیر خود دارید مرا ببخشید و حلال نمائید .
پدر و مادر و برادرانم ای بهتر از جانم خداوند نگهدارتان باد ای عزیزانم دستم کوتاه است و زبانم گویای مطلب نیست .
خدایا به عزت و جلالت، پدر و مادر مرا عزت بخش که در حق من زحمتهای زیادی متحمل شده اند و تو ببخش آنان را که تا آنان را حلال کنند .
مادر جان در دامادی پسرت شاد باش و گریه مکن تا دشمنان لگد مال شوند.
در آخر از تمامی دوست و اقوام حلالیت می طلبم.
خدایا لباس رزم را کفنم قرار بده.
خدایا ما را حسینی وار بمیران.
آخرین کلام ما در دنیا و اولین کلام ما را در آخرت نام حسین قرار بده.
در مسلح عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را ننکشند
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس
مرد ار بود هر آنکه او را نکشند
ای دل ار خواهی که مرد ره شوی
عاشق الله شوی
همچون اسماعیل زیر تیغ دوست
سر بده تا چون خلیل الله شوی
حسینا : جان شیرین را نخواهم مگر روزی شود جانا فدایت .
یا رب ارحم ضعف بدنی
اللهم ارزقنی شفاعه الحسین
محمدرضا اسدی رازی
خرمشهر : ۶۵/۱۰/۱
#آرشیو گردان حضرت علی اکبر(ع)
خاطرات شهید محمدرضا اسدی رازی
شهید محمدرضا اسدی به روایت مادر:
- اگر می ماند…
محمدرضا اول دبیرستان بود که شوق رفتن به جبهه را داشت. ۱۶ سال بیشتر نداشت. شناسنامه اش را دستکاری کرد و رفت…
مدرسه خوارزمی می رفت و نمراتش عالی بود. مطمئنم که اگر می ماند حتما به مدارج بالای علمی می رسید، اما خودش دنبال چیز دیگری بود…
می گفت: مادر، دیگه نمی تونم درس بخونم. من باید برم…
او یکسال جبهه رفت تا بالاخره به آرزویش رسید.
همیشه می گفت: مادر من شهید می شوم. این کوچه هم به نام من می شود.
و همان شد…
- از رضایت قلبی تا رضایت کتبی
صادقی؛ فرمانده پایگاه مقداد، هر چه به او اصرار کرد که «نرو، الان برادرت جبهه است،…» قبول نکرد. به من گفت: مادر دوست داری پسرت شلوار لی بپوشد برود بایستد سر کوچه؟!…
بالاخره راضی ام کرد. هر چند که پدرشان مخالف بود…
با رضایت قلبی ام رفتم رضایت کتبی اش را امضا کردم.
اول به کردستان رفت. بعد هم رفت به جبهه جنوب.
- خبر شهادت پسرم
یک روز مسلم (پسر بزرگترم) زنگ زد و گفت:
«مادر، حسین ظهوریان و جلال شاکری و مهدی بختیاری شهید شدند…»
آنها رفقا و بچه محل های مسلم بودند.
گفتم: مبارکشان باشد پسرم. خوشا به سعادتشان…
مسلم نتوانست بگوید محمدرضا هم شهید شده. قطع کرد و در تماس بعدی خبر شهادت برادرش را داد.
محمد رضا ۲۵ دی شهید شد اما پیکرش به اشتباه به شیراز رفت. با پیگیری برادرش پیدا شد و نهایتا ۲ بهمن به خاک سپرده شد.
- به خاطر پسرم…
وصیت کرده بود که اگر شهید شد، گریه نکنم.
من هم به حرفش عمل کردم…
زخم زبان ها و طعن و کنایه ها شنیدم… بعضی می گفتند: بچه ات رفته، چطور می توانی گریه نکنی؟!
اما من خوشحال بودم که خداوند به من صبر و قرار داده و می توانم خواسته پسرم را اجابت کنم.
نامه اش را که می خواندم جگرم آتش می گرفت، اما به خاطر پسرم اشک نمی ریختم.
برایم نوشته بود:
ببوسم رویت ای مادر
که پروردی مرا آزاد
بیا مادر تماشا کن
که فرزندت شده داماد
کفن خونین به تن دارم…
محمدرضا شیطون و شوخ بود. یکبار برای تولد دوستش، پاره آجر را کادو کرده بود داده بود!…
وقتی سودای رفتن به جبهه را در سر می پروراند، دوستش چرخ دوچرخه اش را کند و برد خانه شان و گفت: اگر رفتی جبهه چرخت را می دهم. خواسته بود بگوید که تو جبهه نمی روی، فقط حرفش را می زنی.
محمدرضا هم گفته بود حالا می بینی که می روم.
عاشق حضرت زهرا بود. با آنکه سنی نداشت، اما به اعمال مذهبی دقت داشت.
گاهی که جمعه ها می گفتم: «دلم گرفته» می گفت: «نامه اعمالمان به دست امام زمان رسیده. صلوات بفرست.»
گاهی می آمد می گفت مادر چیزی برای جبهه بده. شما دستت سبک است. اگر چیزی بدهی، من که می روم برای جمع آوری کمک به جبهه، فورا جمع می شود.
چیزی هم اگر نداشتم تاید و صابون می دادم و او با خوشحالی می رفت…
- خودم کمکت می کنم
من درس نخوانده بودم و فقط سواد قرآنی داشتم.
یک زمانی از نهضت سوادآموزی آمدند زنگ خانه مان را زدند برای ثبتنام.
گفتم: من بچه دارم. نمی رسم.
محمدرضا فورا شناسنامه ام را آورد و گفت مادر نگران نباش، خودم کمکت می کنم… ثبتنام کن.
بعد هم که جبهه رفت سفارش کرد که اگر من شهید شدم، درس را رها نکن و حداقل تا ششم بخوان.
من همان کلاس اول بودم که محمدرضا شهید شد. درس خواندن برایم خیلی سخت شده بود اما چون به او قول داده بودم، دوباره شروع کردم. چیزی نگذشت که پسر دیگرم شهید شد. اوضاع سخت تر شد، اما من قول داده بودم. هر طور بود تا ششم خواندم.
#آرشیو گردان حضرت علی اکبر(ع)