نام: جعفر | نام خانوادگی: گل فروش منفرد | نام مادر: معصومه | نام پدر: حسن | تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۳/۵ | محل تولد: تهران | وضعیت تاهل: – | سن اعزام: ۱۵ سال | سن هنگام شهادت: ۱۶ سال | تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۰ | محل شهادت: شلمچه | عملیات: کربلای ۵ | گردان: مخابرات | یگان خدمتی و مسئولیت شهید: ل۱۰ سیدالشهدا علیه السلام – بیسیم چی | مزار: مفقود الأثر، تهران – بهشت زهرا (س)، قطعه ۵۳، ردیف ۴۴، شماره ۱۵
زندگینامه
شهید جعفر گل فروش منفرد در سال ۱۳۴۸ در محلهی شهدای تهران، چشم به جهان گشود. پدرش حسن، راننده شرکت واحد بود و مادرش نیز معصومه نام داشت.
با تشکیل بسیج به خیل خاکی پوشان بسیجی پیوست. و یکی از اعضاء فعال بسیج شد. او در فعالیتهای مختلفی همچون جلسات قرآن، شعار نویسیها و… شرکت داشت.
همزمان با تحصیل در مقطع راهنمایی، برای امرار معاش خود در کارگاه قفل سازی و هر از گاهی به دستفروشی مشغول بود.
سر انجام زمانی که شور و شوق شهادت در وجودش پیدا شد، با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه، عازم جبهه شد و در گردان مخابرات لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشغول به خدمت شد. در سالهای حضورش در جبههها، مسئولیتهای مختلفی همچون تک تیرانداز و بیسیمچی گروهانها را برعهده داشت.
شهید جعفر گل فروش منفرد سر انجام در ۲۰/۱۰/۱۳۶۵ در حالی که شانزده سال داشت، در عملیات کربلای ۵ در شلمچه بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحیه چشم، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر ایشان در سالروز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
خاطرات
زن دایی شهید
اهل مطالعه بود. کتابی بود به نام “عروس سیاه پوش” که خیلی این کتاب را دوست داشت و مطالعه این کتاب را به من هم توصیه میکرد.
از وقتی که پایش به جبههها باز شد، خیلی متحول شده بود. و اصلا خودش میدانست شهید میشود. مرتب در نامههایش خداحافظی میکرد.
سه یا چهار ماه بعد از شهادتش، در خواب دیدم که جعفر در بالای یک منبر نشسته است. از غیب یک سیب آوردند و جعفر بدون اینکه سرش را جلو بیاورد از آن یک گاز زد و جای آن، آیه شریفه: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» به رنگ نقرهای ظاهر ش
آقای مسعودی (دایی شهید)
- خیلی آرام و مظلوم بود. مثلا من یکبار در میدان خراسان بودم و جعفر را دیدم؛ پول و بلیطی همراه نداشت. و به من چیزی نگفت. از میدان خراسان تا رسالت پیاده به خانه برگشت.
- تابستان ها مشغول کار بود. از قفل سازی تا بستنی فروشی. کار میکرد و پول آن را برای خودش خرج میکرد.
- از غیبت بدش میآمد. میگفت: «حرف خودتان را بزنید چه کار به کار مردم دارید!»
- قرآن را خیلی خوب قرائت میکرد و صوت زیبایی داشت. با یکی از دوشتانش (شهید معزیپور) کلاس قرآن داشتند.
- برای رفتن به جبهه خانواده اصلا تشویقش نکردند. ولی او شناسنامهاش را برداشت و سنش را بزرگتر کرد. خانواده مجبور شدند رضایت بدهند.
- خیلی وقتها نامههاش را من برای مادرش میخواندم در نامههایش مینوشت: «برای امام دعا کنید. حرفهای امام را گوش کنید. به جبهه و جنگ کمک کنید و بگذارید جوانها به این راهها بیایند.»