قدم زدن در خیابان های کرج…

شهید حسن احسانی نژاد به روایتِ برادر شهیدی (همرزم شهید):

شهید احسانی نژاد از معدود کسانی بود که بامدرک کارشناسی وارد سپاه شد. وی هم به لحاظ رشته تحصیلی و هم به لحاظ روحیه و ویژگی های اخلاقی، یک مدیر خوب بود.

***

نام خانوادگی اصلی اش «جانی» بود. بچه ها هم گاهی سربه سرش می گذاشتند و به شوخی به او می گفتند حسن جانی (یعنی جنایت کار)

یک بار با شورای فرماندهی سپاه کرج رفته بودیم قم برای دیدار با آیت الله منتظری. همه لباس فرم پوشیده نشسته بودیم و فرمانده یک به یک بچه ها را معرفی می کرد. به احسانی نژاد هم که رسید گفت: برادر حسن جانی مسئول لجستیک.

گذشت و آقای منتظری شروع کرد به صحبت. نمی دانم چه شد که در حرف هایش از کلمۀ «جانی» هم استفاده کرد و به شوخی، متلکی هم به احسانی نژاد انداخت و همه زدند زیر خنده.

بیرون که آمدیم، حسن مصمم شد که فامیلی اش را تغییر بدهد و گفت: تا عوض نکنم، سر کار نمی آیم.

و اینچنین شد که او نام خانوادگی اش را به احسانی نژاد تغییر داد. 

حقیقتا هم پایه و اساس شخصیت و نژادش، اهل احسان و اخلاق بودند.

***

آخرین بار که دیدمش، در جلسه ای در خرمشهر بود. او در آنجا به شکل یک “شهید زنده” به چشمم می آمد. هر چند که او از همان اول هم شهید زنده بود. حتی پیش از آن که به جبهه برود!

زمانی که هواپیماهای عراقی می آمدند و وحشیانه بباران می کردند، احسانی نژاد طوری راه می رفت که انگار دارد در کرج قدم می زند!

***

پس از شهادتش، جای خالی اش را در همه جای شهر احساس می کردم. انگار شهر پر از خالی شده بود!…

در خیابان ها راه می رفتم، به آدم ها نگاه می کردم و با خود می گفتم: حسن دیگر در کرج نیست!…

گنجینه لشکر ۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search