طلبه شهید امــیر چـمنی
به روایت همرزمش؛ نعمت الله عزیزی لعل آبادی
سال ۱۳۶۴ که برای اولین بار از طرف واحد بسیج سپاه پاسداران کرج به منطقه جنوب اعزام شدم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
پس از طی مسافتی طولانی در منطقه ای نرسیده به اندیمشک یعنی پادگان دوکوهه پیاده شدیم و پس از زمان کوتاهی در منطقه پادگان مستقر شدیم و ساعتی بعد در یکی از اتاقهای ساختمان جای گرفتیم.
کمی احساس تنهایی و غربت می کردم چون هیچکس را نمی شناختم اما بچه های بسیجی آنقدر صمیمی و مهربان بودند که خیلی زود تنهایی خودم را فراموش کردم. در مدت زمانی کوتاه با هم انس گرفتیم و صمیمی شدیم گو این که دوست چندین ساله بودیم.
اتاق ما چون جای بیشتری داشت چهار پنج نفر دیگر را به ما اضافه کردند. یکی از آنها امیر چمنی بود که از همان ابتدا بوی دوستی و رفقاقتش بیشتر به مشامم می خورد. این اولین برخورد ما بود.
امیر درس طلبگی را تا سطوح فرا گرفته بود و به همین دلیل در نظر داشتم کتاب جامع المقدمات را از او فرا گیرم اما با شروع آموزشهای نظامی توفیق پیدا نکردم.
درست روبروی پادگان دوکوهه با فاصله ای حدود ۱۰ تا ۱۵ کیلومتر اولین اردوگاه آموزشی را دایر کردیم و خیمه های عشق را برپاکردیم، خیمه هایی که مردانی سر مست از عشق جهاد و شهادت آخرین روزهای دوری از دنیا را تمرین میکردند و در اشتیاق وصل یار لحظه شماری میکردند من به اتفاق امیر و دیگر بچه های هم اتاقی چادر و دیگر ابزارآلات را تحویل گرفتیم و زودتر از همه چادر خود را آماده استراحت نمودیم. پس از خستگی مفرطی که وجود بچهها را آزرده بود، چادر مأمنی شده بود که لحظه ای بیارامند تا با عزمی راسخ آماده آموزشهای رزمی شوند. هر چقدر که با بچه ها بودم بیشتر انس می گرفتم.
صمیمیت و نگاه مهربان امیر چمنی، مرا مجذوب رفتار و اخلاق و صفایش کرده بود.
یکی از خصوصیات بارز او؛ اهمیت خاص به انجام مستحبات بود؛ از جمله نماز غفیله که برای خود واجب می دانست. او حتی در شب عملیات هم که به دلیل رعایت مسائل امنیتی و اینکه در نزدیکترین نقطه اروندرود بودیم ناچار باید با تیمم در داخل اتوبوس نماز می خواندیم، از خواندن آن غفلت نمی کرد.
با زیارت عاشورا هم انس عجیبی داشت و حالات و روحیات عاشورایی در وجودش پیدا بود. چندین بار اهمیت ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) را سفارش کرد و خود آن را از واجبات نماز می دانست.
خصوصیت دیگر ایشان؛ تواضع بود. او علی رغم آن که اعزام مجدد بود کمتر پیش می آمد که از خود سخن بگوید یا از عملیات های گذشته و اعزام های قبلی تعریف نماید. مگر مواردی که جنبه های تجربه جنگی داشت و لازم بود امثال بنده از آن جویا شویم. همین اخلاص بود که او را به مقام شهادت ارتقاء داد.
***
همچینی، شوخی های امیر به همه روحیه می داد.
فرمانده گروهان ما شهید جواد رهبر دهقان بود که گرچه جانباز بود ولی جبهه را ترجیح می داد. این جمله تکیه کلامش بود که میگفت «برادرها محکم باشید و تمرینات را با تمام وجود انجام دهید ایمانتان را چند برابر کنید نکند فردا که در مقابل دشمن قرار داشتید زانو هایتان بلرزد»
زمانی که ما را برای تمیرین می برد سرودهای مختلف می گفت و ما می خواندیم. هنگام برگشت که احساس میکرد بچه ها خسته شده اند این شعر را میگفت که «کتری جوشه، قوری روشه، شهردار پهلوشه»
امیر چمنی هم بلافاصله بعد از او می گفت «شهردار خواب دیده» همه می خندیدند و اینگونه خستگی را از تن رفع می شد.
(اصطلاح شهردار کسی بود که داخل چادر می ماند و آماده کردن وسائل صبحانه و تمیزی چادر و مرتب کردن آن را بر عهده داشت.)
بعد از دو ماه که در اردوگاه روبروی دوکوهه تمرینات لازم را انجام دادیم برای مرحله بعد به اردوگاه کوثر رفتیم و در آنجا نیز سیر و سیاحت روحی و معنوی خاصی داشتیم. گاها که بچه ها شوخیشان گل می کرد کارهای عجیبی میکردند. از جمله انجام جشن پتو بخصوص روی آنان که تازه وارد بودند و خبر از ماجرا نداشتند. من هم اطلاعی چندانی از قضیه جشن پتو نداشتم. در یکی از روزها قرار شد من فردی باشم که جشن پتو رویش انجام شود اما امیر قبلا ندا را داده بود و من آمادگی لازم را داشتم که به دام نیافتم.
یکبار یکی از دوستان امیر به نام شهید صادق عطایی که از دوستان نزدیکش بود و در چادر دیگری جای داشت به دیدن امیر آمد. از دور با صدای بلند سراغ امیر را گرفت و امیر که صدا را شناخت با شوخی گفت «بگو نیست» و زیر پتو مخفی شد. اما صادق یک آن به در چادر رسید و تقریباٌ بالای سر امیر بود که هنوز امیر حرفش را تکرار میکرد که بگو نیست. شهید عطایی با شنیدن صدای امیر در زیرپتو و حرفهای او فکری به سرش زد که همان باعث شد امیر خود را تسلیم کند و آن این بود که گفت بچه ها جشن پتو
امیر با شنیدن این حرف، پتو را کنار زد و گفت: تسلیم.
جشن پتو از تیربار عراقیها هم بدتر بود و این خود سرفصل شوخی بچه های جبهه و بسیجی ها و رزمندگان بود.
مهمترین و بهترین جمله ای که از شهید امیر چمنی به یادگار دارم مربوط به زمان عملیات والفجر ۸ بود.
تقریباٌ دو روز قبل از عملیات که در منطقه ای از شهر (در یک بیمارستان) قرار داشتیم دستور داده بودند که تا کسانیکه محاسن آنان بلند است کوتاه کنند تا استفاده از ماسک بهتر انجام شود چون اگر خوب جا نگیرد گاز به راحتی نفوذ خواهد کرد. به همین دلیل من و امیر با یک ماشین دستی صورت هم را اصلاح نمودیم و آماده شدیم. در همان لحظات بود که امیر جمله ای گفت و آن این بود که: بیا همینجا پیمان ببندیم که هرکه زودتر شهید شد واسطه شود تا دیگری هم شهید شود و یا فردای قیامت شفیع او گردد. من که منتظر چنین جمله ای بودم با تمام وجودم پذیرفتم گرچه هیچکس نمی دانست چه خواهد شد ولی آن شهید عزیز خود ابتدا مطرح کرد و با من این پیمان را بست که اگر زودتر شهید شود شفیع من باشد. او در نخستین دقایق همان عملیات به شهادت رسید و امیدوارم در فردای قیامت به قولش وفادار باشد و شفیع من شود. ان شاءالله شهدا بهترین شفاعت کنندگان درگاه خداوند هستند.
امیر تنها فرزند پسر خانواده بود. برای مادرش چقدر سخت بوده و چقدر باید صبور بوده باشد که فراغ او را تحمل کند. ایشان واقعا به زینب (س) اقتدا کرده بود و در کلاس درس او، صبر و استقامت را چه خوب آموخته بود که زمانی که برادران بسیجی با دلهره و پریشانی می خواستند خبر شهادت یگانه دلبندش را به او بگویند، با اطمینان و آرامش قلب به آنها گفت: آسوده باشید… خبر شهادت امیر را به من بگویید… من چهل روز قبل میدانستم که امیر شهید می شود.
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)