رضایتمندانه با رضا

درباره شهید رضا عبدی (فرمانده گردان قمر بنی هاشم)

به روایتِ همسر شهید

آشنایی‌مان از طریق بسیج مسجد بود. هر دو عضو بسیج مسجد بودیم؛ من در واحد خواهران و او در واحد برادران.

زندگی‌ام با رضا، با سفر به مشهد مقدس و پابوسی امام رضا(ع) شروع شد.

او بسیار خوش فکر و منطقی بود. به حرفی که‌ می‌زد، عمل‌ می‌کرد و ایمان به خدا در تمام رفتارش جاری بود.

***

بعد از ازدواجمان هفت هشت ماهی را در مقر کچویی و بیت جماران بود تا اینکه بنای رفتن به جبهه را کرد. یک روز از همان بیت جماران آمدند منزلمان تا متقاعدش کنند، نرود. اما موفق نشدند و او چند روز بعد راهی جبهه شد.

همیشه می‌گفت: اگر متأهل نبودم، اصلا به خانه نمی‌آمدم و همان منطقه می‌ماندم.

هر زمان که امام صحبت‌ می‌کرد، غرق در رهنمودهای ایشان‌ می‌شد. دست از همه کار‌ می‌کشید و سراپا گوش‌ می‌شد.‌ می‌گفت: امام خیلی برای این مملکت زحمت کشید. چرا ما نکشیم؟ ما باید هرچه امام‌ می‌گوید گوش دهیم.

به روحانیت متعهد و مبارز نیز عشق عجیبی داشت. آنها را مروج دین و مرشد جامعه‌ می‌دانست. ما را هم به حمایتشان سفارش‌ می‌کرد.

بسیار گشاده رو بود و از کنار مشکلات با حوصله‌ می‌گذشت. دنبال حرف را زیاد نمی‌گرفت. هر مشکلی پیش‌ می‌آمد سعی‌ می‌کرد به کمک بزرگترها آن را حل کند.

بسیار اهل رعایت ادب و احترام بود طوری که هرگز پایش را جلوی کسی دراز نمی‌کرد.

اهل رعایت محرم و نامحرم بود. تا وقتی که لزومی نداشت، بین خانم ها‌ نمی‌آمد و با آنها صحبت‌ نمی‌کرد. مگر آنکه سوالی از او پرسیده شود.

در زندگی مشترکمان، خلوص نیت او بارها برایم ثابت شد.

***

معمولا در جبهه بود و دیر به دیر‌ می‌آمد. اما وقتی که بود، جبران روزهای نبودنش را می‌کرد. گاهی که در خانه بود،‌ می‌گفت: امروز؛ روز استراحت شماست و کارها با من است. خودش غذا‌ می‌پخت، لباس‌ می‌شست، قند خورد‌ می‌کرد و به بچه‌ می‌رسید.

***

پیش‌ می‌آمد که از موضوعی ناراحت شود، اما خودش را کنترل‌ می‌کرد و در اوج عصبانیت، از در‌ می‌رفت بیرون.

همه دوستش داشتند. جبهه که‌ می‌رفت، با رفتنش همه ناراحت‌ می‌شدند؛ از اعضای خانواده و فامیل گرفته تا همسایه ها و کاسب محل.

او خودش را شرمندۀ خانواده شهدا‌ می‌دانست.

در مراسم خواستگاری با صراحت گفت: من فقط متعلق به شما نیستم! بلکه مکلف به جنگیدن با دشمن قدار نیز هستم و باید از کیان دین و ناموس دفاع کنم.

من هم از غیرت و شجاعتش خوشم آمد. ضمن آنکه خودم هم احساس تکلیف‌ می‌کردم.

***

 

  • درخواست ازدواج!

اوایل ازدواجمان، یک روز دو خواهر از بنیاد شهید آمدند درب منزلمان. اول ترسیدم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟

گفتند: آمده ایم تحقیق کنیم درباره آقای رضا عبدی. ایشان درخواستی به بنیاد شهید داده بودند مبنی بر قصد ازدواج با یک همسر شهید…

دیگر نتوانستم چیزی بگویم.

بعدا وقتی با قهر و دلخوری قضیه را با همسرم مطرح کردم، خندید و گفت: دو سال پیش با خودم قصد کرده بودم که با یک همسر شهید ازدواج کنم، اما تو را که دیدم، شیفته‌ات شدم و قرارم با خودم را فراموش کردم. خیالت راحت باشد!

***

 

  • بستری همزمان در یک زمان و یک بیمارستان!

سال ۱۳۶۳ وقتی برای زایمان به بیمارستان نجمیه رفتم، بی‌خبر بودم از اینکه رضا را هم به خاطر جراحتش آورده‌اند همانجا!

او در عملیات خیبر با اصابت ترکش به پایش مجروح شده و به بیمارستان نجمیه منتقل شده بود، اما برای آنکه نگران نشوم، به من چیزی در این باره نگفتند.

تا آنکه رضا طاقت نیاورد. با من تماس گرفت و احوالم را پرسید.

پرسیدم: کی‌ می‌آیی؟

رضا جواب داد: اگر بخواهی همین الآن!

بعد از لحظاتی او بر بالین من و فرزندمان حاضر شد و خدا را به خاطر وجودمان شکر کرد…

اولین برخوردش با فرزندمان بسیار پر جاذبه بود. علاقۀ زیادی به وی ابراز کرد.‌ می‌گفت: بالاخره یادگاری از خودم دارم که راهم را ادامه دهد.

***

  • آماده شو!

آخرین بار که‌ می‌رفت جبهه، با همۀ دفعات متفاوت بود.

شب قبل، خاضعانه و خاشعانه‌تر از همیشه به درگاه خدا راز و نیاز کرده بود. حالش منقلب بود و هر از گاهی نگاهی نوازش‌گر به من و فرزندمان‌ می‌انداخت. احوالش برایم غریب بود. دلیلش را که پرسیدم، بعد از اصرار زیاد، بالاخره لب به سخن باز کرد…

سفارشم کرد که مقاوم و شکیبا باشم.

همیشه سفارشم می‌کرد: مبادا خبر شهادتم را شنیدی، گریه کنی! فقط برای مظلومیت سیدالشهدا علیه السلام گریه کن. خدا کمکت‌ می‌کند. اصلا نگران نباش و ناراحتی نکن.

رضا برایم هم همسر بود و هم رفیق. هم مراد بود و هم اسطوره. درست است که اینک فاصلۀ جسمی زیادی بین ما افتاده اما روحمان همچنان با هم است… من همیشه وجودش را در کنارم احساس‌ می‌کنم.

***

او از همان ابتدا‌ می‌کوشید مرا برای شهادت خود آماده کند.

یکبار که از آشپزخانه چای آوردم، رضا که تازه از جبهه برگشته بود، خوابیده بود. وقتی نزدیک او شدم احساس کردم نفس نمی‌کشد!… با شیون و گریه‌ام، ناگهان بلند شد و گفت:‌ می‌خواستم ببینم تو در مقابل شهادت من چه عکس العملی داری!

رضا تمام تلاشش را‌ می‌کرد تا ما در راحتی و آسایش باشیم. او تمام حقوقی که از سپاه‌ می‌گرفت را خرج خانواده‌ می‌کرد. همچنین در هر فرصتی که به مرخصی‌ می‌آمد بنائی و گچ کاری‌ می‌کرد تا به وظیفه خود در قبال خانواده به بهترین نحو عمل کرده باشد.

***

  • کمبود آهن بدن!

یک شب او را در خواب دیدم و پرسیدم کی‌ می‌آیی؟ گفت: همین فردا!

صبح روز بعد، خواهرش آمد و گفت: رضا مجروح شده و برگشته.

خیلی ناراحت شدم. اما او با خنده و شوخی‌ می‌گفت: دکتر گفته بود آهن بدنم کم شده، صدام از من خوشش آمد و به من آهن تزریق کرد!

مدتی را که در منزل بود و باید استراحت‌ می‌کرد، خیلی بی تاب جبهه بود. شب ها با گریه از خواب‌ می‌پرید و‌ می‌گفت: دعا کن زودتر خوب شوم و بروم منطقه تا شما هم راحت شوی.

***

  • سنگر روی سر او و دنیا روی سر من خراب شد

آخرین بار، طوری دیگری شده بود… نگاهش، رفتارش، …

گفتم: چرا بی قراری؟…

گفت: دیشب خواب دیدم سنگر روی سرم خراب شده. فاطمه! من دیگر برنمی‌گردم!

با شنیدن این حرف، دنیا بود که بر سر من خراب شد!

لحظه خداحافظی فرا رسید. رضا تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت. یکبار دیگر فرزندش محسن را در آغوش گرفت و همسرش را به یقین رساند که این رفتن، بازگشتی ندارد…

او رفت و عملیات والفجر ۸ را برای پروازش انتخاب کرد…

***

در مرحله دوم عملیات والفجر ۸ ؛ از سه پل که وجود داشت، دشمن دو پل را زده بود و فقط یک پل مانده بود. رزمنده ها سوار بر کامیون و ماشین ها شدند تا از آن پل عبور کنند که ناگهان هواپیماهای دشمن ظاهر شدند… آنها آمده بودند تا رضا عبدی، حمید شاه حسینی و ۱۸ نفر دیگر را از پل دنیا عبور دهند…

***

اول پسرعمویش مصطفی شهید شد.

یک روز ساعت ۳ بعدازظهر یک سرباز آمد خانه مان و اطلاع داد که رضا عبدی مجروح شده است. کم کم کوچه پر از آدم شد. فرزندم محسن، عجیب به گریه افتاده بود.

دلم شور افتاده بود. گفتم زنگ بزنم و خودم از او خبر بگیرم. تماس گرفتم و گفتم به رضا بگویید خودش را برای مراسم ختم مصطفی برساند.

روز مراسم رسید و خبری از رضا نشد. به منزل مصطفی که رفتیم، عروسشان خبر شهادت رضا را به من داد. با شنیدن حرفش، بیهوش شدم… چشم که باز کردم در بیمارستان بودم.

زندگی‌ام با رضا، اگرچه کوتاه، ولی پر از رضایت و احساس خوشبختی بود.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

۲ Comments

  1. ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ at ۰:۱۶ ق٫ظ

    رضا اسدی

    پاسخ

    یکبار هم با ایشان رفتیم منزلشان . روحش شاد

  2. ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ at ۰:۱۵ ق٫ظ

    رضا اسدی

    پاسخ

    سلام من همان ساعت شاهد مجروحیت شدید او بودم ولی بعدا متوجه شدم در راه یا نمیدانم بیمارستان در اثر آن مجروحیت شهید شده است دوست خوبی برایم بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search