دیدار با مادر شهید جلال شاکری
در روزهای پایانی سال و در آستانه مبعث حضرت رسول اکرم صل الله علیه و آله، دختران جوان دانشجو به دیدار مادر شهید جلال شاکری رفتند تا به این بانوی بزرگ، اسوۀ صبر و تلاش و جهاد، بگویند که سالها رفته و دهه ها گذشته، اما جلال و همرزمانش، هنوز اسطوره های این سرزمینند و الگویی ناب.
مادر نامه ها، وصیتنامه و عکسهایی را که حالا دیگر تنها یادگار پسر شهیدش هستند و سالها عاشقانه ازشان نگهداری کرده را آورد و دختران جوان دانشجو، مشتاقانه آنها را ورق زدند.
مادر جلال، از همرزمان پسرش سراغ می گیرد؛ کسانی که در این سالها، جویای حال مادر همرزم شهیدشان بوده اند؛ از مجید رضاییان، علی اصغر کوثری…
مادر از مراسم سالگرد شهدای گردان که همه ساله در جماران برگزار می شد هم می پرسد
و امان از کرونا، که موهبت دیدار خوبان را از همه سلب کرد.
مادر تعریف می کند:
یکبار در یکی از مراسم های گردان علی اکبر در جماران، عکسهای آلبوم پسر شهیدم را همراه خودم برده بودم.
آنجا در قسمت خواهران نشسته بودیم که یکدفعه خانمی با دیدن عکس پیکر یک شهید که در دستان من بود، گفت: این عکس برادر من است…
آن خانم و مادرش که روی ویلچر نشسته بود، گفتند: ما از سرنوشت و شهادت پسرمان خبری نداریم. حتی هنوز نمی دانستیم که آیا واقعا شهید شده یا نه؟ اولین بار است که این عکس از پیکرش را می بینیم.
عکس را تقدیم مادر دلشکسته و خواهر دلسوز کردم.
به خواست شهدا، آن روز در آن مراسم، من و آن مادر، در کنار هم قرار گرفتیم و بدینوسیله آنها از شهادت جگرگوشه شان مطلع شدند.
و این؛ معجزۀ شهید است…
مادر می گوید بارها معجزۀ شهید را دیده ام و بارها از پسرم شفا گرفتم.
مدتی بود ناراحتی قلبی داشتم. یک روز که دلم خیلی گرفته بود، رفتم کنار پنجره و شروع کردم به گله و شکایت. گفتم: جلال! تو هم به من سر نمی زنی…
شب که خوابیدم، در باز شد! جلال آمد تو!
من هیجان زده و متعجب، بلند شدم، با دست به سینه اش می زدم و می گفتم: جلاله! جلال اومده!
نگاه جلال، به پدرش بود. مراقب بود که بیدار نشود. با لبخند، دستش را به قفسه سینه ام کشید. همان دم، درد فراموشم شد.
جلال هم برگشت و رفت. به چارچوب در که رسید، نگاه دوباره ای به من انداخت و رفت…
همین که رفت، پدرش از خواب پرید. گفت: چی شده؟ چرا نمی خوابی؟
گفتم: به خدا جلال بود! آمده بود اینجا!
مادر ادامه می دهد که: بهشت زهرا؛ حقیقتا جای عجیبی است…
می گوید: مدتی بود مریض احوال بودم و خیلی رنج می کشیدم.
در همان روزها، یک بار که سر مزارش در بهشت زهرا رفته بودم، گفتم: جلال! مگر تو در لشکر حضرت سیدالشهدا نبوده ای؟ مگر در گردان حضرت علی اکبر نبوده ای؟ چرا شفای مرا ازشان نمی گیری؟…
همان شب در خواب، حضرت علی اکبر(ع) را دیدم و ایشان شفایم داد.
* * *
میانۀ این دیدار پر فیض، حاج مجید رضاییان هم تماس می گیرد و مادر جلال، گویی به راستی با پسرش حرف می زند…
حال و احوالی می کنند و نام شهدا را می برند…
مادر شهید جلال شاکری، به همت خودش، عنایت پسر شهیدش و عشق وافری که به علم آموزی دارد، توانسته با وجود ۶ فرزند، در ۵۳ سالگی دیپلم و بعد لیسانس فلسفه اش را بگیرد.
دکتر رضاییان هم به مادر شهید، پیشنهاد می کند با وجود ۶۷ سال سن، به تحصیلاتش ادامه بدهد و کارشناسی ارشدش را هم بگیرد.
در ادامه، دخترهای جوان دانشجو هم مادر را تشویق می کنند تا فوق لیسانس ادبیات پایداری بخواند و هم رشته و هم دانشگاهی شان شود.
دخترها با اصرار از مادر شهید، می خواهند که دعایشان کند و نامشان را در دعاهایش ببرد.
* * *
داغ دل مادر، هنوز تازۀ تازه است
اشک چشمش هنوز خشک نشده
هنوز از مجروحیت جلال و تیر خلاص زدن دشمن که می گوید، چشمانش خیس می شود.
* * *
جای پدر شهید هم در این دیدار خالی بود…
و پدر…
بعد از ۹ سال تحمل رنج دیالیز،
حالا یک سال است که دیگر درد نمی کشد
او مهمان پسرش شده…
روحش شاد.