نام: حسن | نام خانوادگی: قاسمی دانا | نام پدر: محمد
نام مادر: مریم طربی | تاریخ ولادت: ۱۳۶۳/۶/۲ | محل ولادت: مشهد
سن: ۳۰ | تاریخ شهادت: جمعه ۱۳۹۳/۲/۱۹ | شهادت: سوریه – حلب
مزار: مشهد – باغ دوم خواجه ربیع
شهید مدافع حرم؛ حسن قاسمی دانا، روز دوم شهریور ۱۳۶۳ در مشهد دیده به جهان گشود.
او دومین پسر خانواده بود و به غیر از خودش ۳ برادر دیگر هم داشت. پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آنجا نرفت و در نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامیگری برخوردار بود و به رزم علاقه داشت که این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که همیشه در رزمایشهای عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
حسن به حضرات معصومین علیه السلام ارادت ویژهای داشت و این دوستی به گونهای بود که دو ماه محرم و صفر را عزاداری میکرد و لباس مشکی از تنش خارج نمیشد. او همیشه به شهادت فکر میکرد و دلنوشتههای زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جاندادن برای ائمه (ع) را خواهان است.
دوره سربازیاش را در زاهدان گذراند. با آغاز جنگ در حرم معصومین (س)، دوباره لباس رزم پوشید و در فرودین ٩٣ به طور داوطلبانه به سوریه رفت.
در همان مدت کوتاه ۲۲ روزی که در آنجا بود، در عملیاتهای زیادی شرکت کرد و لیاقتهای بیشماری را از خود نشان داد. اما طولی نکشید که در ۲۵ فروردین ۱۳۹۳ در عملیات امام رضا (ع) بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید. پیکر پاکش همزمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
بسم رب الشهداء و الصدّیقین
وصیتنامه حقیر محمدحسن قاسمی
اکنون که در این فرصت ناچیز دست به نوشتن وصیت نامه بردهام امیدوارم که هرچه زودتر این زندان تن را ترک گفته و از این سنگینی سینه و غم و اندوه رها شوم.
بیتابم، و هر روز برایم سختتر میگذرد.
اول خدا را شکر میکنم که پاسدار شدم. ان شاالله پاسدار بمانم. ثانیا روی سخنم با پدر و مادر عزیزم است که اگر مرا با اسم حسین(ع) آشنا نکرده بودند چه بسا زندگی به این شکل پیش نمیرفت و پا در راه حسین(ع) نمیگذاشتم. اگر خطری برمن وارد شد و دچار آسیب یا شهادت شدم به جز شکر خداوند راضی نیستم که کاری انجام دهید. خوشحال باشید که میوهی دلتان به ثمر رسیده است.
برادر و خواهر عزیزم! کانون خانواده و راهنمایی شما بود که مرا به راه پاسداری کشید. جبهه فرهنگی را دریابید که اماممان تنها نماند.
پدرم را وکیل خود در امور مالی و ادای دین خود قرار میدهم هرآنچه دین برگردن من است همان وامی است که به صورت قرض الحسنه گرفتهام. هشت روز، روزه قضا به دلیل بیماری در ماه رمضان امسال داشتهام که متاسفانه ادا نشده است.
و هشت روز نماز قضا که در این لحظات افسوس میخورم که ای کاش نمازم را بهتر خوانده بودم. از پدرم خواهش دارم حداقل یکماه نماز قضا برای من بخواند.
والسلام علی من اتبع الهدی
محمد حسن قاسمی
-
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزار وسیصدو چهلو چهار.
-
شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود. حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه ویژهای داشت و تقریبا تمام کتابهای ایشان را خوانده بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
-
شهید قاسمیدانا هنوز ازدواج نکرده بود، درست است؟ آیا دوست نداشتید دامادیاش را ببینید؟
هر وقت در مورد ازدواج حرف میزدم، جواب میداد: «من هدفهای بزرگتری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر دل من آمد اما باز هم قبول نمیکرد. حدود هفت یا هشت ماهی بود که میگفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد، حتما به ازدواج میرسم.»
-
یعنی فکر میکنید میدانست به شهادت میرسد؟
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها نوشته است: «میشود به آرزوی شهادت برسم».
-
از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت: «باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: «باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود» جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
-
واقعا به عنوان یک مادر راضی شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین رسیدید؟
میتوانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در برابر حرفهایی که میزد نمیتوانستم نه بگویم.
-
یعنی تا این حد دینش کامل بود و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آنقدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به خودم نمیتوانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی شده بودم.
-
آیا شهید قاسمیدانا دورههای رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را آموزش می داد.
-
سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال بود و میتوانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم رفت. بعد هم با اینکه میتوانست در مشهد بماند به مرز طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
-
آن وقتها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آنقدر دوران سختی را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی بیفتد.
-
از آنجایی که پسرتان در شرایط بدی بود، آنوقتها فکر میکردید، شهید شود؟
من آنوقتها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و هروقت به من میگفت: مادر فکر میکنی در سربازی آسیب ببینم؟ در جوابش میگفتم: نه مادرجان شما هیچکاری نخواهی شد. حتی تصادفهای وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاقها را که کنار هم میچینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و بیاید و شهادت نصیبش شود.
-
شهید فقط یکبار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
-
دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم میدانستم.
-
جدی؟! حتی پدرشان هم بیخبر بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که میخواهم به کربلا بروم. در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ میشود، جواب داد: نه. آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان میگوید: وقتی که برای خداحافظی به مغازهام آمد یک جوری نگاهم کرد که دلم لرزید.
-
پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
دقیقا لحظه لحظهاش را یادداشت کردم. سهشنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود. سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.
-
پس باز هم نگذاشت، شما صورتش را ببوسید؟
بله، اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
-
برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن اینبار سنتشکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشتسرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمیگردد.
-
پس ایشان خیلی به شما علاقمند بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.
-
شهید حسن قاسمیدانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت رسیدند، درست است؟
اتفاقا همرزمهایی که با او بودند، میگویند وقتی برای اولینبار به چهرهاش نگاه کردیم، پیش خودمان گفتیم: زود به شهادت میرسد. در حالی که سر نترسی داشت، اما در چهرهاش یک معنویت خاصی بود که آدم را جذب میکرد. در مورد مهارتهای رزمیاش در همان ٢٢روزی که در سوریه بود، خیلیها خاطرات ویژهای دارند.
-
چند نمونهاش را بیان میکنید؟
میگفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد سوریه شده بود، میگفت که مربی آموزش است. وقتی که ٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به ٢روز سریع همه چیز را یاد گرفتهای؟!» بعد از ٣ یا ۴روز که در عملیاتها شرکت میکرده و خیلی تاکتیکی عمل کرده، تازه فهمیدهاند که خودش مربی رزم است.
-
بچههایی که برای دفاع از حرمین معصومین به عتبات عالیات میروند، آیا همه داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب هستند. این همان بصیرت افراد را میرساند. تنها برخی به صورت مستشاری اعزام میشوند؛ اما افرادی شبیه پسر من خودشان داوطلبانه میروند و میآیند.
-
پشت این اتفاقات وهابیت خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیریها و داعشیها اسرائیل است.
-
در این یکسال چطور با دوری شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دستدادنش داغ است و آدم را میسوزاند. جای خالیاش همهجا دیده میشود. آن دلتنگیها هست، اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من در یک تصادف فوت میکرد حتما برایم تحمل کردنش سخت بود، اما اینکه میدانم جایش کجاست، خیالم را راحت کرده است.
-
بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به من میگفتند: اگر تو نمیخواستی حسن نمیگذاشت و نمی رفت.
-
حرفهای دیگری هم بود که دل شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
-
پاسخ شما در برابر این شایعات و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سه، موقع عزاداری که طبق رسمورسومات برگزار میشود به گوشم میرساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این تنگنظریها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
-
این سری شایعات به نظر شما، چرا در جامعه میپیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه میدانند و نه میپرسند. همینطور انحرافات فکری دارند. الان اگر به یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر سیساله من که جانشان را کف دستشان میگذارند و میروند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم ردههای حسن داوطلبانه میروند. برخی از آنها بچه دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
-
دوستان همرزم شهید چه خاطراتی را برایتان از سوریه تعریف میکنند؟
حسن خیلی شجاع بود. اینطور که میگویند، همین که کارش با نیروهای خودی تمام میشد پیش نیروهای سوری میرفت و به آنها کمک میکرد. در یک عملیات به اندازهای تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین همرزمان باب کرده بود.
-
ماجرای رجزخوانی چیست؟
میگویند وقتی که با دشمن روبهرو میشد، رجزخوانی میکرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آنها میپرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب میداد: من فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانیها الان بعد از حسن باب شده است.
-
یعنی آنجا اینقدر ناامن است که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند. داعش، تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
-
برایتان سخت نبود که پسرتان را به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
-
شما اینطور برای خودتان دلیل نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان دفاع نمیکنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشترضا(ع) هم ببینید، ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خطهایی که در روی نقشه میکشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی انسانی.
-
نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه میکرد و میگفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به حرمها برسد، پس من که میتوانم مقاومت کنم باید بهپا خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر میکنند، مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی به این بیندیشیم چمران کجا میجنگید. او در کنار امام موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد، برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که ما ندیدهایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم، اما این نقلقول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
-
پدر شهید هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سالها فعالیت زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
-
با اینکه هنوز یکسال از شهادت پسرتان نمیگذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و حرفزدن شما به عنوان یک مادر موج میزند. طوریکه من را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس میاندازد، علتش را چه میدانید؟
نمیدانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل به ائمه(ع) و بهخصوص حضرت زینب آرام میکنم. کما اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.
-
چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان میدانستید که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟
من خودم علاقه ویژهای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم. هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع) در کنار یکی از قبرها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد، بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. آن وقت توی دلم گفتم: آیا میشود سال آینده همین وقت پسر من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم. جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت حضرت زینب(س) بود که به نظرم اینطور حاجتروا شدم و دامادی پسرم همان شهادتش بود.
-
این صبر و نگاه عرفانی شما قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده میشود، سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی یادم هست عکسی را که بهعنوان عکس شهادتش استفاده کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت: مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقتها نه جنگی بود و نه جبههای. من هم تعجب کردم، اما خودش به دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه اقدام کند.
-
وسایل نظامیاش آماده بود
وقتی فتنهی ۸۸ آغاز شد ایشان چند بار به تهران رفت و آمد داشت. از آنجایی که حضرت آقا فرموده بودند فعلا نظام دست نگه دارد و وارد مقابله با معترضین نشود، ایشان منتظر بود تا خبری از دوستانش در تهران به او برسد و در صورت صدور فرمانی از رهبری، دست به کار شود و خودش را به تهران برساند. دورادور و تلفنی در جریان تمامی امور قرار میگرفت.
خیلی فرد منظمی بود. در اوایل فتنه یک بار به منزل آمد و از بیرونِ در کمد اتاقش مشغول میخ کوبیدن شد! من اعتراض کردم که چرا اینطور میکنی؟ گفت فقط نگاه کن! من هم نشستم تا ببینم چه میکند.
میخ را کوبید و از داخل کمدش چند دست لباس نظامی که از قبل داشت را بیرون آورد. یکی از آنها را به میخ آویزان کرد و کفش و وسایل نظامیاش را مرتب داخل اتاقش چید. گفتم حالا این کارها را برای چه انجام میدهی؟ گفت من اینها را آماده کردم تا هر وقت حضرت آقا امر کردند لحظهای غفلت نکنم!
من خندیدم و گفتم مگر چقدر کار دارد که از کمد لباسها و وسایلت را بیرون بیاوری؟ نگاه عمیقی به صورت من کرد و گفت مامان ما حتی لحظهای هم نباید غفلت کنیم! این جریان ادامه داشت تا فتنهی ۸۸ خوابید. بعد یک روز آمد و این لباسها را جمع کرد. در راهپیمایی ۹ دی شرکت کرد و خودش از دیگران فیلمبرداری هم میکرد.
-
بر این جمله تاکید داشت؛ آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند
حسن در مطالعهی کتب خاطرات جاسوسان خارجی مداومت میورزید. به این دولتها به عنوان کسانی که میخواهند دنیا را با زورگویی تصاحب کنند نگاه میکرد. همچنین به عنوان قلدر منطقه. در صحبتهایش میگفت اینها هیچ کاری نمیتوانند بکنند و بر جملهی ولی فقیه که فرمودند آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند تاکید داشت.
ایشان بسیار کیس و زیرک بود. بعضی نکات را حتی در خانواده هم بیان نمیکرد و درون سینهاش نگه میداشت. دوستانی در «اطلاعات» داشت و از بعضی جزئیات با خبر بود اما برای ما بازگو نمیکرد. میگفت بعضی از فتنه گران از طرف اسرائیل ماموریتهایی داشتند و با اطمینان ذکر میکرد که هیچ کدام از این دولتها هیچ غلطی نمیتوانند بکنند!
در آخر همهی اینها از بین میروند. ما امام زمان (عج) داریم و آقایی به نام امام خامنهای! او خودش حواسش به اوضاع مملکت هست.
-
اجازه نمیداد کسی به حضرت آقا توهین کند
شدیدا عاشق ائمه اطهار، ولایت و آیت الله خامنهای بود. وجودش را برای حضرت آقا میگذاشت. میگفت هر جا باشم بخاطر عشقم به حضرت آقا و اهل بیت نمیگذارم کسی توهینی بکند.
همسر من بسیار تاکید دارد که سخنرانیهای حضرت آقا را دقیق و کامل گوش کند. آن هم نه یک بار بلکه چندین بار. حتی اگر تعداد زیادی مهمان در خانهی ما هم باشد ایشان هنگام پخش سخنرانی رهبری، کنار تلویزیون میروند و با دقت سخنان آقا را گوش میکنند. در خانه چند بار پیش آمده بود که خانوادههایی مخالف نظام و رهبری مهمان ما باشند. پسرم میرفت و پدرش را راضی میکرد تا تلویزیون را خاموش کند. میگفت نباید اجازه بدهیم موقعیتی پیش بیاید که بخواهند به حضرت آقا بیاحترامی کنند.
همیشه موقعیتها را طوری فراهم میکرد که اجازه ندهد کسی به حضرت آقا توهین کند. حواسش به همه چیز بود.
شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» به روایتِ شهید مدافع حرم «مصطفی صدر زاده»
دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده» فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده است.
-
شهدا با معرفت هستند
حسن کار همه را راه میانداخت. صبح تا شب، برنامهاش یک چیز بود؛ خدمت به رزمندگان.
بچهها میگفتند: «حسن؛ آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند.
یک روز که میخواستیم غذا به دست بچهها برسانیم، با موتور راه افتادیم. وسط راه، حسن را گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من در اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم: «خیلى بىمعرفتى.» خیلى ناراحت شد. گفتم: «من را تنها رها کردى.» گفت: «نمیدانستم که راه را بلد نیستى.»
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب، آمد کنارم و گفت: «دیگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما میگذارم. هر چى میخواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.»
با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش، هر وقت کارش داشتم بهش متوسل میشدم و میگفتم: «اگر جواب من را ندهى خیلى بىمعرفتى.»
خیلى جاها به کمکم آمد. خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مىکنم.
-
هنوز وقتش نرسیده است
در حلب، شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز را به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم: «چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند.»
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم: «ما رو میزنند.»
دوباره خندید! و گفت: «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت: «آن تیری که قسمت من باشه، هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت: «نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده» و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
«شیخ محسن» یک طلبه رزمنده است که همراه صدها رزمنده دیگر برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) و مبارزه با گروهکهایی تکفیری به سوریه رفته است. او متنی کوتاه در وصف مادران شهدا را تقدیم به مادر شهید «حسن قاسمی دانا» کرده است.
هنوز مشخص نیست که شیخ محسن که امضایش پایین این نوشته است و از سوریه تصویر این نامه را برای مادر شهید ارسال کرده است، در ایران درس خوانده، یا در حوزههای علمیه سوریه یا عراق. معلوم نیست که شیخ محسن ایرانی است یا افغانستانی، درست مانند صدها رزمنده دیگر که در سوریه و عراق با ملیتهای متفاوت دوشادوش یکدیگر با دشمن میجنگیدند، برای شیخ محسن هم مرز جغرافیایی روی کاغذ و ملیت دیگر اعتباری نداشته و همگی زیر علامت و بیرق مقاومت اسلامی سلاح در دست گرفتند.
«شیخ محسن» در روزهای آسمانی زندگی خود قرار داشته. حالی خوش و روحیه ای لطیف داشته. این را از نوشتههایش میتوان دریافت. او متنی کوتاه برای مادر شهید «حسن قاسمی دانا» نوشته و به وصف جایگاه مادران شهدا نشسته است.
نوشته او را در ادامه میخوانید:
هیچکس نخواهد توانست حقیقت آنچه دیگری چشیده است را درک کند. شاید کمی خودش را فقط به آن حس نزدیک کند و در میان گنجینههای عواطف و احساسات آنچه افق دستیابیاش دور دستتر مینماید، احوال آن مادر شهیدی است که حاصل عمر خود را…
کسی چه میداند که نجواهایش با خدا چه سمت و سویی دارد و چگونه از خدا اطمینان قلب را طلب میکند؟ کسی چه میداند؟ وقتی میبینی در گپ و گفتهای خانگی و در میان نشاط و شادمانی اهل خانه، لبان ذاکر مادر که به لخند باز شده بود آهسته آهسته جمع میشود و با کمی لرزش همراه میشود و تلاش میکند سرّ ِ درون خود را مخفی کند که ناگهان یک قطره، کار یک موج سهمگین را میکند و همه را با خود به سوی خاطرات شهید خانواده میکشاند.
خاطرات شهید با خاطرات بقیه جانباختگان اصلا قابل مقایسه نیست؛ یاد شهید به خانوادهاش امید میبخشد، زیرا در سراسر زندگی شهید میتوان انواری که بر طریق وصال پروردگار تابیده است را با چشمان دل نگریست و چگونه کسی که در طریق وصال گام نهد و مقصد را در شهادت بیابد جای غصه خوردن و زاری را برای بازماندگان باقی میگذارد؟ و اصلا چرا باید غصهای در پی داشته باشد وقتی نزد خالق عالم روزی میخورد؟
خوشا به حال قلمی که در این طریق بر سفیدی کاغذ برقصد و ضرب آهنگ نوشتن را اینگونه بنوازد که «خداوند انسان را آفرید و زیبا هم آفرید و به او راه نزدیک شدن را آموخت».
وجودش در حافظه لایتناهی تمام تصویر را ضبط میکرد تا آنکه شهید شد و خدا خودش خریدارش شد. ای کاش ما را بر آن گنجینه تصاویر راهی بود. اما چه باک در روز محشر به تماشا خواهیم نشست و حسرت چون منی صد چندان خواهد شد وقتی از آن تصاویر پردهبرداری شود و لذت و افتخارش میماند برای مادرش…
تروریست تکفیری: تو کی هستی؟
حسن: شیعهی علی (ع)، شیعه زینب (س)
تروریست تکفیری: تو کافر هستی
حسن: کافر تویی… من مسلمانم و شیعهی علی
این جملات بارها و بارها تکرار میشود… تا اینکه تروریست تاب نمیآورد و به سمت حسن، تیراندازی میکند…
کتاب «به وقت اردیبهشت»؛ زندگینامه داستانی شهید حسن قاسمی نیا
نویسنده: مریم عرفانیان
انتشارات: به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی)
سال: ۱۳۹۷
شرح کتاب
این کتاب دارای ۱۹ داستان (روایت) به نامهای «ظهرِ تبدار»، «هیچ برگی بی تو زمین نمیافتد»، «آشتی»، «عطرِ خاکِ شلمچه»، «رقیبی که رفیق شد»، «وقتِ عاشقی»، «یک دوستیِ ناب»، «طعمِ تلخ شیرینی»، «هَل مِن ناصرٍ ینصُرُنی؟»، «جانم میرود…»، «یکی شبیه خودش»، «به من نگو بیمعرفت»، «عصرِ پنجشنبه»، «عملیات ثامنالائمه»، «خبری در راه است»، «بوسهای که جاماند»، «ما همه عباس توییم یا زینب»، «سروهایی به قامتِ او» و «مسافر بهشت» است.
بخشهایی از کتاب
- از داستان دوم
… باشنیدن حرفهای او انگار زن هم شوکه شده بود! نمیدانست چه باید بگوید؟ مدام زیر لب الحمدلله میگفت و شکر میکرد که بچهها سالماند. به قول عمو یحیی، چون همسرش جبهه بود، خدا آنها را حفظ کرده بود! پسر بزرگش مهدی را میشناخت و میدانست محتاط است؛ اما حسن از همان کودکی سر نترسی داشت و به ندرت گریه میکرد.
- از داستان چهارم
… بعد همان اولین سفر، انگار تمام دنیای حسن عوض شده بود؛ مثل پروانه دور پدر و مادرش میچرخید؛ بیش از گذشته کمک حالشان شده بود. بعد از همان اولین سفر، معرفت خاصی نسبت به شهدا پیدا کرده بود. دائم از شهدا میگفت: «ما چه راحت زندگی کردیم و چه جوونهایی از جونشون گذشتن. وقتی فکر میکنم چه پدر و مادرهایی پسرهای عزیزشون رو فدا کردن، شرمنده میشم».
- از داستان نهم
… حرم حضرت سکینه (ع) رو خراب کردن…
حسن تا این را گفت، دل زن فرو ریخت! پرسید: «مگه میشه همچین چیزی؟»
وقتی کسی کافر باشه براش فرقی نمیکنه
پسر با گریه ادامه داد: «بیوجدانها میخواستن نبش قبر کنن و جسد رو بردارن که شیعهها میریزن و اجازه نمیدن» و در میان هقهقهایش ادامه داد: «خیلی کشتار شده بوده… یعنی من باید اینجا باشم و این اتفاقا بیفته؟ شاید برم!»
حس کرد حسن خیلی وقت پیش همه دلبستگیاش را رها کرده است. قبلاً یک ماشین، یک موتور تریلر و دو تا اسلحه شکاری داشت که همیشه میگفت: «این موتور و اسلحهها باید بمونه برای نوههام». اما وقتی ماشین، موتور و یکی از سلاحهایش را فروخت، زن هم فهمید که باید از حسن دل بکند.
- از داستان دهم
… برای آخرینبار به چشمهای مادر نگاه کرد. عجیب نگاهی بود نگاهش! داغی نگاهش دل زن را سخت لرزاند! ثانیههایی پر از التهاب گذشت و به سرعت باد تمام شد…. هر موقع میخواست برود سفر، مینشست توی ماشین و برایش دست تکان میداد. ولی این بار تندی توی ماشین نشست و حتی رویش را برنگرداند تا چشم در چشم مادر نیندازد و با رفتنش انگار تکهای از وجود زن کنده شد! همانطور که به در مجتمع نگاه میکرد، آهسته گفت: «حسن رفت احمد!»
- از داستان پانزدهم
… صدای حسن چند ثانیه توی گوشش پیچید: «خوبی مامانِ گلم؟ مامانِ نفسم…» لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست. دست شهنازخانم شانهاش را تکان داد و گفت: «این گوشی رو میشناسی؟… شهناز خانم ادامه داد: «حسن وقتی میخواست بره، گوشیاش رو به دوستش «رضا سنجرانی» داده و گفته هر وقت برام اتفاقی افتاد، این گوشی رو ببر بده زن عموعلی تا ببره برای مادرم»…. شهناز خانم ادامه داد: «آقا رضا دیشب گوشی رو آورد… حسن زخمی شده».
حسن من زخمی نمیشه… حسن من شهید شده…
- از داستان هجدهم
ساعت ۹ به وقت سوریه شهید شد! باورم نمیشد زودتر از من برود! هنوز نمیدونم چه سرّی در شهادتش بود، آخه تو عملیاتی که تنها هشت نفر در آن شرکت داشتیم و به نام هشتمین امام بود، شهید شد…
۵ Comments
۲۲ فروردین ۱۴۰۲ at ۲:۲۲ ق٫ظ
Sahar.sadat
من چند وقت بود شنیده بودم با یک شهید رفیق بشیم واقعا تاثیر داره توی زندگی..و دنبال یه رفیق شهید بودم 💔خیلی اتفاقی امشب بچه زرنگ رو دیدم ک درمورد آقا حسن قاسمی بودش.و اشکام ریختن بعد فیلم. اما فکر میکردم مزار شهید اینجا توی شهر خودم نیس و نمیشه باهاش رفیق شم ک توی همین فکر بودم آخرش نوشت مزارشون توی خواجه ربیع مشهد هست💔💔این یه نشونه بود ک من رفیق خودم رو پیدا کردم🙂🕊🌹
الحمدلله ❤️🕊
۲۳ آبان ۱۴۰۲ at ۵:۳۲ ب٫ظ
ناشناس
خوش بحالت که داداش حسن توی شهر خودته💔
۱۷ دی ۱۴۰۱ at ۹:۴۸ ب٫ظ
ناشناس
سلام ما رو به عمه جانتون و رفقاتون برسونید
۱۷ دی ۱۴۰۱ at ۹:۴۸ ب٫ظ
ناشناس
حسرت مونس دایمی ما شده..افسوس
۲۴ بهمن ۱۴۰۰ at ۱:۳۰ ب٫ظ
فاضل
خوشا به سعادتت آقا حسن..رفیقِ آقا مصطفی صدر زاده…سلام مارو هم برسون جوون