درباره شهید احمد نجفی مهیاری
به روایتِ علی نجفی (برادر شهید)
من و احمد سوای برادری، با هم رفیق بودیم. از وقتی وارد مدرسه شدیم، در یک کلاس بودیم.
علاوه بر همکلاسی، هم بازی هم بودیم. اوایل زیاد دنبال بسیج و اینجور مسائل نبودیم. تا اینکه یک شب خواب دید که کسی به او می گوید: تا کِی می خواهی در کوچه ها بایستی؟ بیا بسیج مسجد فاطمه الزهرا سلام الله که می خواهم تو را ببرم پیش خودم.
همان شب، رفت ثبت نام کرد و کمتر از دو ماه بعد، دوره ۴۵ روزه آموزشی را گذراند.
بسیجی بود اما دنبال گیر دادن به سر و وضع و تیپ دیگران نبود. رفتارش با همه خوب بود.
مدتی بعد، دوباره امام زمان (عج) را در خواب دید که به او می فرماید: بیا که دارند اسلحه ات را می برند.
بعد از آن خواب، عزمش را جزم کرد که به جبهه برود.
پدر گفت: هر چه مادرت بگوید.
احمد به مادر گفت: اگر نگذاری بروم جبهه، ممکن است ماشین به من بزند و به جای شهید، بشوم جوان ناکام! کدام بهتر است؟…
مادر هم راضی شد به رفتنش…
* * *
جبهه رفتنش؛ تازه آغاز تغییر و تحولات درونی اش بود. او آدمی دیگر شده بود. با آنکه برنامه برای ازدواج داشت، اما اولویتش عوض شده بود.
در جبهه هم بیسیمچی بود و هم آرپیجی زن.
همان اولین بار که به مرخصی ۱۰ روزه آمد، همۀ ۱۰ روز را رفت سر کار، تا پول تو جیبی اش را خودش دربیاورد.
در وصیتنامه اش مرا سفارش کرد به درس و مراقبت از خواهر و برادرم.
من همیشه دوربین به دست بودم. خیلی از احمد عکس میگرفتم. توی عکس ها همیشه خوشرو و خندان بود. بعد از شهادتش هم از او عکس گرفتم، مثل همیشه میخندید… .
همه دوستش داشتند، از بس که مخلص و بی ریا بود. با کوچکترها مثل خودشان رفتار می کرد و در مقابل بزرگترها هم مودب و محترم بود. توی محله به او می گفتند: “بچه مخلص.”
او جزء نخستین شهدای محله بود و الگوی بقیه شد.