درباره شهید حسن پارساییان
به روایتِ خواهر شهید
از وقتی به بسیج رفته بود، ستاره سهیل شده بود. خیلی کم می دیدیمش. اما در همان زمان کمی که بود، هر طور بود دل همه را بدست می آورد.
***
او حتی بعد از شهادتش هم مراقبمان است و هوایمان را دارد.
یکسال نذر کرده بودم که آش بپزم. اما دست تنها بودم و می ترسیدم از عهده اش برنیایم. ادای این دِین، برایم سخت می نمود.
تا این که یک شب خواب دیدم در میان باغی هستم و مشغول پختن آش.
برادر شهیدم هم کنارم بود و کمک حالم.
من آش ها را ظرف می کردم و او کاسه های آش را می برد میان مردم پخش می کرد.
اواسط کار، نگران شدم. با خود فکر کردم که اگر دوستانش هم بیایند، یکوقت آش کم بیاید، اما عجیب آن که هرچه می کشیدم، تمام نمی شد!
***
با خوابی که دیده بودم، دلم قرص شد که او حواسش هست و مرا تنها نمی گذارد.
آش را به خوبی و خوشی پختم و نذرم را ادا کردم.
گنجینه ل ۱۰