شهید علیرضا دره باغی
نـام پـدر: اسماعیل
نام مادر: فاطمه
تـاریخ تـولـد: ۱ مرداد ۱۳۴۹
مـحل تـولـد : تهران
سن: ۱۷ سال
تـاریخ شـهادت : ۱۵ تیر ۱۳۶۶
مـحل شـهادت : ماووت – دوقلو
عـملیـات : تکمیلی نصر۴
گردان: حضرت علی اکبر(ع)
مـزار : تهران – بهشت زهرا – قطعه ۲۸ ردیف ۱۳ شماره ۱۶
سایر اطلاعات: برادر ایشان “غلامرضا دره باغی” نیز به فیض شهادت رسیده است.
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)
خاطرات علیرضا دره باغی
- تنهای تنها
روزی که خبر شهادت محسن ایوبی و باقر آقائی عزیز را آوردند، من تازه از توجیه خط برگشته بودم.
با علی و میثم سر گذاشتیم به کوههای روبرو و یک دل سیر گریه کردیم…
وقتی حالمان جا آمد، علی که انگار خبر از جای دیگری داشت، برگشت گفت: میدونی سختیش کجاست؟ اینکه آدم چند روز دیگه حواسش جمع بشه و ببینه دیگه هیچکس دور و برش نمونده. من احساس میکنم همۀ خوبها میرن. تو هم میری. حمید و علی و میثم و مهدی هم میرن و من میمونم و تنهائی… آخه گردان بدون اینها صفا هم داره؟
***
اینکه چرا معنای صحبت هایش را نفهمیدم، بماند! چون آنها عالم دیگر را میدیدند و من “صمٌ و بکمٌ و عمیٌ” میان دستهگلهای گردان…
وقتی “علی” عزیز و “داش علی کوثری” و “حمید رمضاننیا”ی نازنین و در عملیات بعد “مهدی عینالهی” السابقون شهید شدند، تنهائی را با تمام گوشت و پوستم احساس کردم؛ اما چه فایده؟!… که مرا برای همراهی آنها لایق ندانستند…
خنده های کوتاه و تبسمی که همیشه روی لبهایش بود، جانم را آتش میزند.
امیدوارم همنشین حضرت علیاکبر علیه السلام باشی علی جان
-
درِ باغ شهادت بازِ باز است
خاطره برادر “سید حمیدرضا جوزی” درباره “شهید علیرضا دره باغی”
شب قبل از عملیات نصر ۴ به همراه رزمندگان گردان علی اکبر(ع) در باغ انگور چادر زده بودیم و مستقر شده بودیم.
آن شب در چادر خوابیده بودیم که پای مرا عقرب زد… با فریادهایم، همه از خواب پریدند و خلاصه با آمبولانسی که آنجا بود به بیمارستان صحرایی منتقل و دوا درمان شدم.
دکتر بعد از تزریق آمپول و کارهای دیگر، گفت: اگر تا صبح تعریق داشتی، یعنی خوب شدهای و میتوانی بروی عملیات، اما اگر تب و لرز داشتی، باید برگردی عقب …..
***
وقتی برگشتم، نیمه شب شده بود و همه در خواب عمیقی فرو رفته بودند.
من که میترسیدم دوباره در همان چادر بخوابم، کمی مکث کردم که ببینم چه کار کنم….
در تاریکی شب، علیرضا درهباغی آمد و پرسید: سید چی شد؟
من هم توضیح دادم و بعد گفتم: تو چرا تا الان نخوابیدی؟!…
با خنده مرا بغل کرد و گفت: سید جان! من فردا شهید میشم. میخوام امشب بیشتر بیدار بمونم.
***
و اما فردای اون روز…
چه روز سختی… چه شب بد و وحشت ناکی بود تپه دوقلو …. البته از نظر ما دنیا دوستها!
وگرنه برای شهدا بهترین روز و بهترین شب بود….
هم علی درهباغی به آرزویش رسید، هم علی کوثری…
خوش به حالشان که با شهادت رفتند.
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)